Tuesday, June 4, 2013

پشمك هاي حاجي عبدالله

پشمك حاج عبدالله تازه ي تازه تو تواضع تورنتو ميفروشن. خيلي هم گرونه. ولي تو بگو ذره اي شوق دارم ندارم. پشمك هيچوقت براي من نتونست خاطره درست كنه نتونست من رو جذب خودش بكنه شيريني هاي تر رو بيشتر دوست داشتم و دارم از خشك. نميدونم شايد دستم رو نوچ ميكرد پشمك و اين نوچ شدن آزارم ميده. ولي نه بهونه ي خوبي نيست همچين. نوشابه و شيريني خامه اي هم دست رو نوچ ميكنن. 
خيليا واسه پشمك اينجا دارن سرو كله ميشكونن ولي من نه.
اگه بدونيد از همين قضيه اصل هستي رو چطوري ديشب زير سوال بردم. به اين نتيجه رسيدم بعضي چيزها براي يك عده خيلي با ارزشند ولي دقيقا براي يك عده هيچ ارزشي ندارن.
عجب.... به جاهاي خوبي ميرسيم از همين پشمك.

Sunday, May 26, 2013

حق دادني است...

خانواده سياه پوش شده. هركس گوشه اي نشسته يا گريه ميكند و يا سكوت كرده. از اين بين تنها مادر من كه فرزند ارشد است در سوگ پدر شيون ميكند. خودش را ميزند ضجه مويه ميكند. مادربزرگ اما با خونسردي دخترش را آرام ميكند. زير لب زمزمه ميكند" مرگ حق است" بعد رو به ما نوه ها و پسرهايش ميكند و ميگويد پاشيد خودتان را جمع كنيد الان كه مردم براي تسليت گويي بيايند. احترامشون واجب بايد رسم مهمون نوازي رو به جا بياوريم.
بعد هم مثل يك فرمانده تقسيم وظايف ميكند.
بعد از آن نطق آتشينش ميرود به سوي اتاق خواب و  عكس دو نفره ي خود و پدربزرگ را دست ميگيرد و به اندازه ي ٦٠ سال باهم بودن آرام و بي صدا اشك ميريزد.
من هم بي آنكه متوجه بشود از لاي در نگاهش ميكنم و با خودم فكر ميكنم. مرگ تنها حقي بود كه گرفتني نيست و بي آنكه بخواهي به تو ميدهند.

اينطور است گويا

پدربزرگ صفحه هاي گرامافونش را هر روز درمياورد خاك گيري  ميكند دوباره سرجايش ميگذارد. خوب ميداند نه آن گرامافون ديگر كار ميكند نه آن صفحه ها خريداري دارند. اما اين را هم ميداند گوشه اي از خاطراتش را ميان همان صفحه ها جاگذاري كرده است.
چه خاطراتي نميدانم، تلخ است يا شيرين اين را هم نميدانم، فقط ميدانم گذر سال ها بي معناست وقتي انسان خودش را در يك برهه از زمان جاي ميگذارد.

Monday, May 20, 2013

ايستگاه آخر

درست يك هفته پس از عروسي خاله كوچيكم راحته راحت سرشو گذاشت زمين و ديگه بيدار نشد. خودش ميگفت تمام دغدغه اش  سروسامون گرفتن دختر ته طغاريشه. ميگفت مادربزرگمون قبل مرگ فقط همين رو بهش وصيعت كرده. پدر بزرگمون رو ميگم.
عجيب بود و عجيب تر اينكه عمه بزرگه ي پدرم هم بعد از اينكه پسرش عقد كرد اونم چند روز بعد پر كشيد

و من فكر ميكنم بعد از رسيدن به هدف چقدر سريع اميد هم تمام ميشود و آخر هر ايستگاه، مرگ است .....

Thursday, May 16, 2013

اي بابا



رفيقم بعد يك سال و خورده اي زنگ زده ميگه هنوزم پزشكي ميخوني؟ ميگم نه فعلا كه ليسانسم ميگه خاك تو سرت ميگم ممنون چرا اونوقت؟ ميگه بيا ايران ببين پزشكا كجان بساز بفروشا كجان! طرف با يه زمين كوچيك شروع كرده الان توپ تكونش نميده وقتي ميره ماشين بخوه قيمت نميپرسه هرهفته يه ماشين زير پاشه
دختري نيست باهاش نبوده باشه جايي نيست نرفته باشه 
خلاصه بعد از يك ساعت و خورده اي بله بله درست ميگيد گفتن ، پريدم وسط حرفش گفتم خب مسلمون تو كه اينهمه تعريف ميكني چرا خودت اين كار رو شروع نميكني؟
خيلي حق به جانب گفت ببين از اولشم پول براي من مهم نبوده 
واسه تو پول مهمه كه رفتي رشته پزشكي غير از اين خوشت مياد دست بكني تو دهنومردم؟(منظورش دندون پزشكي بود)، نه ديگه!


تا آخر ماجرا خنديدم ديدم اگه بخوام جدي بحث كنم پير ميشم.

Tuesday, May 14, 2013

زيراكس از خاطرات

پدربزرگ هر صبح پا ميشه راس ساعت ٧ صورتش  رو ميشوره چاي رو ميذاره و. شعله ي كم و ميره پياده روي. راس ساعت نه برميگرده صبحونش رو ميخوره و چايي تازه دمي كه قبل از پياده روي دم كرده.
بعد از جمع كردن صبحانه آروم آروم ميره سمت كتابخونه ي شخصيش تو اتاق عقبي. يه كتاب رو انتخاب ميكنه و ظرف ٣ ساعت تموم ميكنه. اكثرا كاغذ و قلم كنارش هستند تا نكات جديدي اگر تو كتاب پيدا كرد رو يادداشت كنه البته آخر شب مادربزرگ كاغذ هارو جمع ميكنه و ميريزه سطل آشغال.

ساعت ١٢ كه ميشه منتظر مادربزرگ ميشه تا با هم ناجهار بخورند. كاملا پيداس لذتس نميبره فقط براي رفع گشنگي و نياز غذا ميخوره. ديابت و فشار خون هم بي تقصير نيستند مجال هرگونه تنوع طلبي تو غذارو ازش گرفتن.
سيگار پين پايه بلندي رو كه تو كابينت پشتي قايم كرده در مياره و آتيش ميكنه. سلانه سلانه راه ميفته به سمت تخت خوابش آروم دراز ميكشه و بعد از چند دقيقه به خواب ميره. 

پدر بزرگ هر روز كارش اين است و منم كم و بيش تماشاچي اين مسابقه ي خسته كننده. بي انگيزگي موج ميزند بي اميدي و بيداد ميكند و انتظار براي پايان بيش از پيش حس ميشود

و من دارم فكر ميكنم به عاقبت خودم و اين دفترچه خاطراتي كه يك روزش را مينويسند ٣٦٤ روز ديگرش را زيراكس ميگيرند.

خيلي خب تو هم....!

آرو آروم سيگار براي خودش ميسوخت و منم مشغول بازي بازي با استكان چايي كه بيشتر شبيه به آيس تي بود تا چايي لب سوز.
آفتاب كه غروب ميكنه هراي دنيا هم كه باشم دلم لك ميزنه واسه تلويزيون قديمي رنگي پاناسونيك مادر بزرگم و صداي موذن زاده اردبيلي.
سيباي گلابي كه ميشست و ميپيچيد لاي پارچه و با دقت خشكشون ميكرد. و يه دونه از بهتريناشو جدا ميكرد ميداد بهم تا بخورم. نميدونم شايدم بهترين نبود ولي ميدونم بعد از اون هرچقدر هم سيب گلاب خوردم مزه ي سيب گلاباي مادربزرگ رو نميداد. 
وضوشو ميگرفت چادر سفيد گل گليش رو سرش ميكرد و ميرفت تا نماز بخونه.  منم سر از پا نميشناختم و سعي ميكردم هرچقدر كه جا داره تو اين يه ربع بيست دقيقه آتيش بسوزونم. چون مادربزرگ حواسش به نماز بود و دعوام نميكرد. البته هر از گاهي يه الله و اكبر معنا دار خرجم ميكرد ولي خب منم كسي نبودم كه يه الله و اكبر بتونه رامم كنه

نمازش كه تموم ميشد غذا رو ميذاشت رو شعله ملايم و لباساشو ميپوشيد ديت من رو ميگرفت ميبرد پارك نسيم. از شنيدن اسم پارك نسيم حالي به حالي ميشدم واي به حال اينكه بفهمم تو راه مزد خوب بودنم از صبح تا عصر يه بستني قيفيه وانيليه.

پادشاهي به كنار خدايي ميكردم. 

وقتي از اين نوستالژي هاي دوازده سيزده ساله حرف ميزنم بيشترين واكنشي كه ديدم  و شنيدم يه جمله بوده: خيلي خب تو هم حالا همچين ميگه انگار مال چند سال پيشه يا خدايي نكرده مادرجون فوت كردن.... اينهمه وقت حالا بازم ميري!

سخته ولي بايد قبول كنم هرچقدرم تكرار بشن مثل قبل نيست. درست مثل مزه ي اولين هم آغوشي.

Wednesday, May 8, 2013

نون با طعم خون

چطوري كشتيش؟
-با سنگ قند خوردكني زدم تو سرش
چرا كشتيش؟
-حرومزاده ي....
درست حرف بزن آشغال اينجا خونه باباي نداشته ات نيست.
- ... شوهر ننه ام بود، بيست سال از ننه ام كوچيكتر يه سال از من بزرگتر بود
بود كه بود مگه خلاف شرع بود كارش؟ ننه ات راضي پسره راضي تو چه عني هستي اين وسط هاع؟ مملكت چقدر بي قانون شده جقله هايي مث تو مجري شدن. حكم ميدن اجرا ميكنن. بنداز پايين سرتو حرومي. 
- از بي پولي زنش شد، پولدار بود ننه ام گفت اينطوري از گشنگي نميميريم. اذيتم ميكرد هرشب ميومد بهم ميگفت امشب ميخوام....( گريه)
آقام نه معتاد بود نه عرق خور، سرطان داشت، جوونمرگ شد، از بس ننه ام هرجا رفت هر بي كس و كاري بهش بد نگاه كرد و بد بارش كرد نتونست كار كنه.
كار نميدادن بش يا اگه ميخواستن بدن .... كثافتا...( گريه)

+ گريه نكن بنويس

زندگي اينطورياس

اولين پستي كه واقعا مينالم

تصور اينكه كسي در خارج از كشور در حال تحصيل در رشته ي پزشكي باشه براي همه رويايي و زيباست
اما اين رويا وقتي به كابوس بدل ميشه كه نمره هات افتضاح باشن
وقتي خيلي از درس هات رو بيفتي و هر روز منتظر نامه ي دانشگاه باشي كه بيرون انداخته باشن تورو.
وقتي پول قرضي دانشگاه بايد پرداخت بشه و تو كار نداري و دلار خيلي سنگينه اوضاعش.

ديدن آدم هاي دورو برت كه دارن به سرعت برق و باد از كنارت ميگذرن و تو داري درجا ميزني

سختي بد نيست آدم رو ميسازه ولي پير ميكنه راستشو بخواييد
تحمل درد متفاوته
اين درد خيلي برام سنگينه
آستانه ي صبرم پايين
دارم داغون ميشم
همين......

Monday, April 29, 2013

براي مثال ..

دنياي بسته و محدود هميشه الزاما يك سري نابغه تربيت نميكند. غالبا أفراد پرورش يافته متوهم ميشوند، باور ميكنند كسي هستند اما در باطن هيچ. باور دارند حقشان خورده شده و ميتوانستند از جايگاهي كه هستند فراتر باشند.
اشتباه نكنيد جامعه اون هارو از كسي كه قرار بود باشند منع كرده. درست هم فكر ميكنند ميتوانستند بهتر باشند اما فاصله ميان اين بهتر شدن تا اون بهتر شدن زمين است تا آسمان....
اسمش هرچه باشد فرقي ندارد مهم درد آن است كه كم كم بدان دچار ميشويم، بارها ديده شده راننده تاكسي هايي كه از نارو هاي رفيق مينالند و از خاطراتي تعريف ميكنند كه بيشتر رويايشان بوده تا خاطره.... از شركت هاي بين المللي تا در اختيار داشتن بهترين خانه يا ماشين.
نه آنكه همه دروغ ميگويند و به ناچار وارد اين كار شده باشند نه.،اما خب به علت رايج بودن اين حرف ميان رانندگان تاكسي ميتوان حدس زد ناروي رفيق و شريك قديمي سر پوش و بهانه اي شد براي جامعه اي كه از آنها راننده ساخت. همان جامعه ي بسته.

بي تقصير هم نيستيم جدا از آنكه نميتوانيم رفع محدوديت كنيم از جامعه مان هميشه خود را در قالب شاه ديديم بي آنكه بدانيم رداي سرباز هم بر تنمان زار ميزند.

يك كلام رويا هايمان را تركيب كرديم با واقعيت بدون هيچ چاشني منطق طبعا مزه ي خوبي نداشت و نخواهد داشت.

Saturday, April 20, 2013

خاك هاي روي پوتين(1)

ميدوني چيه؟ من هميشه دوست دارم بدونم آخر دنيا كجاست؟
+آخر دنيا؟ همين جاست، دقيقا همينجا كه نشستي و داري خورشيد رو رو سرت حس ميكني....
- اما اينكه هميشه هست.....هر روز همينطوره.
+ آخر آخره...قرار نيست متفاوت باشه..قرار نيست اعجاب انگيز باشه...آخر هم يك نقطه است، كه اسمش خاص تر شده....!هر روز بارها و بارها به انتها ميرسيم بدون اينكه بدونيم. چه فرقي داره؟ شايد اينجا آخرين نقطه ي دنيا ي ما باشه.
+ تو حالت خوبه....
- :) آره زيادي آفتابه.....

Thursday, April 18, 2013

وقتي براي خاموشي

درست زماني كه توقع داريم زندگي خيلي حال بده و شورانگيز باشه به زندگيمون گند ميزنيم.

توقع داريم زندگي شهر بازي باشه پر از سر سره و پر از دستگاه بازي. حتي از اون ديدگاهم ببينيم، ميفهميم زندگي بالا و پايين بايد داشته باشد. يك روز در سرازيري و روز بعد در حال صعود. چند بار تنها در اوج.

زندگي حتما نبايد زيبا باشد. نبايد حتما قشنگ باشد. همينكه بد نباشه زيباست. همينكه درد نباشد زيباست. همان يك لحظه ي غذا خوردن بعد از 2 ساعت آشپزي زيباست. همان يك سيگار بعد از 8 ساعت كار كردن زيباست(بخوانيد خر حمالي).

زندگي اصلا يعني خطر ها و درد هاي زياد و دلخوشي هاي كوچك...همين.

توقعمان را پايين بياوريم.

اصلا چرا؟

بعضي چيزها رو بد ميدانيم بعضي هارو خوب. چرا؟
عرف يعني آنچه كه يك جامعه به آن اعتقاد دارد پس يعني خوب است...چرا؟
ميگوييم اكثريت نظرشان مقبول تر است چون حتما بهتر است....چرا؟

اكثريت مردم ايران در سال 58 به جمهوري اسلامي راي دادند
انقلاب اكتبر با بيشترين مشاركت مردمي روبه رو شد
اندي كنسرت هايش از داريوش بيشتر فروش ميكند

از كجا ميدانيم آنچه ما دوست نداريم بد است و آنچه دوست داريم خوب؟
از كجا ميدانيم لخت گشتن تو خيابون بد است و پوشيده گشتن خوب؟

خوب را از كجا آورده ايم؟ بد را از كجا؟

چرا وقتي يك انسان پرواز كند برايمان عجيب است؟ چون قبلا آن را نديده ايم ، چون عادت نكرده ايم. اما اگر يك كودك نوزاد ببيند چه؟ آيا او هم مثل ما تعجب ميكند؟

عرف بي معناست، خوب و بد مرزي ندارد....هر كس در فكرش يك سري بايد ها و نبايد ها دارد. عرف براي كنترل جامعه به كار ميايد.

Monday, April 15, 2013

يك آرزو...

درست اون روزي كه خيلي خوشحالم و احساس قدرت ميكنم، زماني كه هنوز پير نشدم و ولي ديگر جوان جوان هم نيستم دلم ميخواهد مرگ مغزي شوم. حيات مصنوعي بيهوده است، از صميم قلب آرزو دارم تمام اعضاي بدنم اهدا شود. از پوست گرفته تا ناخن. باقي مانده را هم يا غذاي حيوانات گرسنه كنند و يا بسوزانند.
در زندگي هيچگاه مفيد نبودم، حداقل پس از مرگ مفيد باشم.

آرزوي بزرگيست، خيلي بزرگ، هر كس به اين افتخار دست نخواهد يافت./

Sunday, April 14, 2013

شايد هنوز زود است....!

مگه نميگن علم داره پيشرفت ميكنه؟ يعني عقل اين دانشمندا نرسيده ماها خيلي تنها تر از اونيم كه بتونيم پاي اينترنت از تنهايي در بياييم؟ يعني واقعا درك نكردن بعضي اوقات آدم دلش ميخواد يكيو بغل كنه بشينه زار زار گريه كنه؟

دقيقا كجا؟

خسته ميشويم ديگر، آدميزاد است، يكهو از همه چيز خسته ميشود، از غذا از آب و از هوا. از اون دود سيگاري كه روزي برايش نسخ ميشدي، و از دست تمام كساني كه دور و برت هستند و روزي عاشقانه ميپرستيديشان.

اما آدميزاد دقيقا يكجا ميكند، طوري هم ميكند كه از ريشه قطع شود. بعد آهسته مرگ خودش را ميبينيد و لبخندي رضايت وار ميزند. تا آنجا كه از خواب ميپرد و ميبينيد كه چه....؟

ميبينيد عرق سردي بر پيشانيش نشسته است. آدمي بدون وابستگي كامل نميشود. وابستگي بد نيست، درد دارد نه آنكه ساده باشد نه، اما پايبندت ميكند. اين وابستگي ها اميدت را به زندگي افزايش ميدهد. هم نقطه ي قوتت ميشود و هم ضعف....!

مستقل بودن هميشه زيبا نيست، گاهي بوي يأس و ناميدي ميدهد.

پدر و مادر و خانه و كاشانه و يك عشق.... بهانه هايي براي ماندن.

Friday, April 12, 2013

آرزوهايي كه....

يك روزي يك جايي آرزوهايمان راهشان را از ما جدا ميكنند. آن روزي كه ميان علايق و منطق بايد يكي را انتخاب كني.
منطق هميشه قوي تره، اما ايضا خشن تر. علايق لطيف اند، آرزوهايمان را ميسازند و همه ي اينها مشتقي است از احساسات.

عكاسي، ژورنال،راديو، خبرنگاري، نويسندگي، زندگي در پاريس، لباس هاي عجيب و غريب و دكوراسيون هاي هنري و مدرن، سياست و فلسفه هاي مختلف
كشيدن نقاشي و ساعت ها كتاب خوندن....

تمام آرزوهايي كه ميان دفتر و كتاب و روزمرگي گم ميشوند. تمام آرزوهايت را ميبيني كه دور ميشوند و يك لبخند مليح به تو ميزنند و تو هم بغض كنان ميروي به سوي آنچه خودت" انتخاب دوم" نام نهادي.

علوم پزشكي و پول و فارغ التحصيل شدن هاي بعد 35 سالگي و مردن جواني و.....

و روحي كه به صليب كشيده شد.

Thursday, April 11, 2013

شمارو نميدونم ولي من...

شايد خودكشي يك نوع تسليم شدن باشه و چون انسان بايد دقيقا تا آخرين لحظه، روحيه ي جنگندگيش رو حفظ كنه كار غير قابل قبولي باشه.
اما فراموش نكنيم، خودكشي خودش يك نوع نافرمانيست. نافرماني از تصميمات طبيعت. زودتر از اون چيزي كه بايد، خودت رو خلاص ميكني تا به طبيعت نشون بدي حتي تو مرگ خودت هم، خودت تصميم گيرنده اي.

Tuesday, April 9, 2013

اين درشكه هيچوقت به مقصد نميرسه(قسمت نميدونم چند)

حرفات قشنگه....
-نه حرفام قشنگ نيست، يعني معموليه، ولي تو دوست داري ميدوني چرا؟ چون اين همون حرف هاييه كه تو دوست داري بشنوي. يعني حرف هاييه كه تو دلت مونده، اما من ميگمشون.
انسان دنبال تاييده، دوست داره حرف و فكر خودش رو از زبون ديگران بشنوه، براي همينم هست، ما افرادي رو در زندگي انتخاب ميكنيم كه اونطور كه ما فكر ميكنيم فكر ميكنن...
+اينكه خيلي خوبه...
-آره خيلي قشنگه، ولي منطقي نيست، گرچند منطق زياد هم قشنگ نيست.

Saturday, April 6, 2013

ترس از نگاهش

يك چيزهايي بي آنكه توان گفتن كلامي داشته باشند، طوماري برايت حرف ميزنند، درست مثل چشمانش.شبانه روز هم كه باخودت كلنجار بروي تا دور عاشقي يك خط قرمز بكشي، ميگردد دنبالت و كنجي خفتت ميكند.

بدتر از همه اين جنگي كه ميخواهي پيروزش تو باشي اما، تبديل ميشود به يك درد، و آخر هيچ.

امان از روزي كه اين فرياد درون، تبديل شود به سكوتي مرگبار، و تنها لبخندي مضحك تحويل اطرافيانت دهي.

Friday, April 5, 2013

گاهي از اين سوي داستان

زن ها موجودات عجيبي هستند، نه شيطانند نه فرشته، در اصل تركيبي از هر دوي اينها. اما خودشان هم نميدانند سپيدند يا سياه.
مرد بودن دردناكه، زيرا هيچگاه نميفهمي يك زن چه ميخواهد، اما دردناك تر، زن بودن است، چون خودت هم نميداني چه ميخواهي.

پيچيده اي، عجيبي، مرموز و معماگونه. دوست داري تمامي تضاد ها را تجربه كني، توقعت عجيب و غريب است، مثلا عاشق پسر هرزه كه ميشوي توقع خوب بودن را از او داري، اين تضاد است.

اما تمامي اين تضاد ها باعث ميشود مردها زن ها را دوست داشته باشند، نميدانم، چرا، اما....

بعضي اوقات پيش مي‌آيد ديگر...

براي مهدي مرادپور

مهدي را زياد نميشناختم، يعني دروغ چرا اصلا نميشناختم خيلي اتفاقي وارد صفحه ي فيس بوكش شدم، استاتوس هايش را كه خواندم فهميدم خيلي با من فرق دارد. يا بهتر بگويم خيلي با ما فرق دارد، شعروگرافي هايش، استاتوس هايش، شعر هايش، اصلا فيلم هايش، زميني نيست....عاشقي را بازي نميكند، زندگي ميكند كه اين سخت است.

روياپردازي نميكند، در رويا زندگي ميكند، لحظه لحظه هايش عبادت است. چقدر سخت است مثل مرادپور بودن. چقدر سخت است درس عاشقي دادن، چقدر سخت است مثل اون دبير عشق باشي و چندين دانش آموز شيفته را همراه خود كني.

مرادپور عكاس نيست، شاعر هم نيست، تنها زندگي را از دالان بهشتي ميبيند كه من و من ها نميبينيم.مرادپور خوب ميداند، رئاليسم دشمن بشريت است، براي همين ايده آليسم رو تعريفي ديگر برايش نوشته است....!
نیکی ماندگاری بود
اولین سخن شیطان
که انسان را برای بوسیدن دست پاچه می کرد
زمان اندک است و نیوتن زیر درخت
سیب را نچینی
علم دست مالیش می کند و ماجرا را به نفع متر و سانتی متر پایان می دهد
هنر طغیان است
ثابت کن
جاذبه زن از جاذبه زمین بیشتر است

مرادپور


Thursday, April 4, 2013

از اين زاويه...!


همه چيز جالبه تا وقتي خيلي جدي به قضيه نگاه كني و از سمت خودت
زندگي يه بازيه
سعي كن بازي كني
اگر نميخواي از بازي كنار بري بازي كن
گرگ نشو هيچوقت
ولي هيچوقت هم نذار بازيت بدن
بعضي وقتها زندگي رو كه از چشم ديگران ببيني
حتي برات لذت بخش ترم ميشه
و شايد بازي كردن آسون تر
نميدونم ولي من به اين بازي ميگم
زندگي

بعضي وقتها اشتباه ميشه....!


مشكل اينمه كه فكر ميكنم ذهنمون مثل وايت برده
خير
ذهن مثل وايت برد نيست
ذهن مثل خميره
بايد انقدر شكل بدي بهش
تا شكل واقعي خودش رو پيدا كنه

Tuesday, March 26, 2013

تن تن يا خود من؟

پسرك ماجراجويي كه هر كاري كرد و هر خطري را به جان خريد، به اسم اينكه خبرنگار است. داستان تن تن به قلم هرژه هرچه هست و بود جذاب بود حتي اگر هيچ شباهتي به زندگي واقعي نداشت و از حمله ي آدم فضايي ها هم باورنكردني تر بود يا از ايلياد و اوديسه يا شاهنامه هم حماسي تر بود، طرفدار داشت.

دليلش را در خودمان كه جستجو كنيم ميفهميم، يك دليل، آنهم لذت هيجان و علاقه به ماجراجويي كه البته هيچوقت حس انجامش را نداريم، ترجيح ميدهيم دورا دور يا كتاب بخوانيم و اين حس را تجربه كنيم يا فيلمش را ببينيم.

داستان هاي شاهنامه و دلاوري هاي رستم هم همينطور است، خبري نيست از واقعيت اما دلمان ميخواهد يك تنه جنگاوري كنيم، دلمان ميخواهد يك تنه ريخت يك سرنوشت را تغيير دهيم، اما چون نميتوانيم، در كتاب دنبال آن ميگرديم و در دستان رستم پيدايش ميكنيم.

وقتي در يك خان زندگي مانده ايم، دل خوش ميكنيم به فتح هفت خوان رستم دستان./

خلق اثري كه مرگ ندارد

هميشه دلم ميخواست اثري خلق كنم كه مرگ نداشته باشد. هر سني و هر قشري با تجه به زاويه ي ديد خودش نتيجه گيري و درك مخصوص به خودش رو داشته باشه.

الحق و الانصاف آنتوان دوسنت اگزوپري حق مطلب را خوب ادا كرده است. نامه هايي به مادرم و به خصوص به خصوص،به خصوص "شازده كوچولو" هر سني كه باشي و شروع به خواندنش كني، چيز جديدي كشف ميكني. برداشتت متفاوت خواهد بود. به كل با كتاب ارتباط برقرار ميكني اما هر سني تفاوت هاي خودش را دارد. چه سنت زياد باشد چه كم به هرحال از خواندن كتاب لذت ميبري.

و اين حفره اي كه هيچگاه نويسنده هاي ايراني نتوانستند آن را پر كنند. شايد صمد بهرنگي تلاشش را كرد.

Sunday, March 24, 2013

قاضي

قبل از اينكه از شكست خودتون تو يك مسابقه ناراحت بشيد و افسوس بخوريد، ببينيد داور و قاضي مسابقه كيه. بازي ها هميشه عادلانه نيست قضاوت ها هميشه بر اساس عدل نيست.

حتي وقت پيروزي درست قبل از اينكه باد غرور بگيرتتون همين فكر رو بكنيد.

محافظه كاري يا دو رويي؟

نسل پدرانمان، بيچاره ترين و بدبخت ترين نسل هستند. نبينيد مارا تا خرتناق گوشه ي رينگ گير انداخته اند هي فشار مي‌آورند به خرخره مان تا با اصول و قواعد آنها پيش برويم. نگاه كنيد به اينكه اين نسل پرس شده است از سنت و مدرنيته. نفهميد وقتي در اطاق را بست و از پسرك و يا دخترش پرسيد مشكلش چيست، پس از شنيدن دردسر فرزند جوان يا نوجوانش بايد چه عكس العملي داشته باشد، خودش را گول بزند و ليبرال وار عمل كند و يا محافظه كارانه و سنتي؟

نفهميد وقتي دختركش از درد پريود به خودش پيچيد بايد اورا در آغوش بگيرد يا گونه هايش سرخ شود.
نفهميد وقتي پسركش از عشق دختر همسايه شب ها گريه كرد با او از دوران نوجوانيش صحبت كند يا به شدت پسركش را سركوب كند تا هواي عاشقي از ذهنش بپرد.

خودش دين را لمس نكرد، اما مجبور بود تظاهر به دين داري كند، حالا نميداند بايد در مقابل سوال ها و پرسش هاي چالش انگيز فرزند پرسشگرش دين را به نقد بكشد و سوال هاي خودش را هم جواب دهد و اندكي ارضا شود يا به همان كاري را بكند كه پدرش كرد، فرار؟

نميداند بايد محافظه كار باشد يا مدرن؟
نسل پدرانمان خودشان هم نميدانند جزو كدام دسته اند، تمام عمرشان يك دوگانگي روحشان را ميخورد.

اميد به ظهور يك ناجي

عقب افتادگي در ميان اديان دقيقا به خاطر اميد به ظهور يك ناجي است. جماعتي كه انتظار داشته باشد يكه سواري بر مشكلاتشان بتازد و يكباره همه را از بدبختي نجات دهد، بلاجبار تا لحظه ي مرگش در باتلاق بلا گرفتار خواهد شد بي آنكه دست و پايي بزند آرام آرام با يك اميد كذايي به قعر باتلاق فرو ميرود و محو ميشود و فكاهي تر و مسخره تر اينكه تا آخرين لحظه شاخه را ميبيند اما انتظار يك دست از يك عالم ديگر دارد براي نجات. ذل ميزند به شاخه اي كه ميتواند آخرين اميدش براي نجات باشد و درنگي ديگر چشمانش هم در باتلاق غرق ميشود.

خنجر از پشت

هرچقدر يك آدم بد باشد، بازهم نبايد طعم خنجر را از پشت سر حس كند. براي بشار اسد ناراحتم، كسي كه قرار بود محافظ جانش باشد، حالا شد بلاي جانش، اين خيلي دردناك است.

هرچيزي يك قاعده و قانون دارد، حتي مبارزه. هيچكجا در هيچ تاريخي در هيچ افسانه اي در هيچ شاهنامه اي خنجر از پشت زدن نشان قدرت نبوده، نشان سياست نبوده. تنها نشان پستي و دو رويي بوده.

بشار اسد چقدر به اين روزهاي ما شبيه است، خنجر هايي كه از پشت روانه ميشوند آنهم از سوي چه كسي؟

از سوي نزديك ترين هايمان، كساني كه قرار بود مرهم زخمهايمان باشند، نه دليل زخممان.

آلزايمر

شايد نسل بعد آلزايمر رو يك نعمت، يك فرصت و يك موهبت ببينند. زندگي كه هر روز تاريك تر و تاريك تر ميشه، روزگاري كه هر روز سخت تر ميشه. گذراندن جاي زندگي كردن رو ميگيره.

فراموشي بزرگترين نعمت ميشه، شايد الان هم هست. خواب بهترين راه براي رسيدن به اين نعمت خاموش است.

فراموش كردن سخت ترين كار دنياست...اما بلاخره بايد از يك جايي شروع كرد.

Saturday, March 23, 2013

سيگار هزاران عيب، يك سود

آدم هايي كه از تنهايي رو هر روز مزه مزه ميكنند سيگار رو دوست دارند. سيگار براي 5 دقيقه هم كه شده رفقا را دور هم جمع ميكند، يك گفتگوي كوتاهي راه مياندازد، هرچقدر هم مضر اما از اينكه سيگار قاتل سكوت ممتد و تنهايي مطلق است نبايد گذشت، حتي كم....!

آسياب هاي بادي3(شايد دردناك باشد-پايان)

ارميا هنرجويي كه در رفتارش تضاد به چشم ميخورد، داشتن حجاب و خوانندگي. چيزي كه در هيچجا منع نشده بود، از سوي ملت هميشه در صحنه ي اعتراض از پشت تلويزيون و اينترنت محكوم و منع شد. بي احترامي ها كم نبود، كم روانه نشد، گل افشاني ها و معطر كردن فضا توسط هموطنان فهيم!!! و با فرهنگمون!!!! در وبسايت ها، وبلاگ ها، صفحات فيس بوك و توئيتر و گوگل پلاس. اما همه ي اينها به كنار، بوي خون توطئه زماني از ژانر ترس و وحشت به ژانر كمدي رسيد كه دائي جان ناپلئون هاي قصه ي ما نميدانستند بايد با انگليس دشمني كنند و يا پيمان دوستي ببندند.

اول گفتند ارميا عامل جمهوري اسلاميست، و چون شبكه ي من و تو زير نظر رژيم هست، پس برنده شدن ارميا اين دخترك لچك به سر!!!(ادبيات روشنفكران عزيز) يك برنامه ي از پيش تعيين شده است.
اما به يك باره دشمن فرضي از جبهه ي رژيم سر از جبهه ي دشمن رژيم يعني گروه مجاهدين خلق رسيد و كمپ اشرف....!

اين داستان ترسناك است، ما هر روز بيشتر از پيش داريم ديوانگي رو تجربه ميكنيم. خواسته يا ناخواسته چند سال ديگر بلاجبار بايد بستري شويم اگر بخواهيم همين مسير را طي كنيم.

آسياب هاي بادي و يا نوكر انگليس، اين جماعت روان پريش....!


آسياب هاي بادي 2(شايد دردناك باشد)

سريال تلويزيوني "آكادمي گوگوش" خوب يا بد تمام شد. برنامه اي كه سه سال پي در پي به صورت فصلي بيرون ميايد و هر ساله مخالفين و موافقين خودش را دارد. امسال مخالفين بيش از پيش در چشم بودند; كمپين هاي نقل و نبات براي اميرحسين، يا ما از آكادمي گوگوش بيزاريم و كمپين سركشيدن تنبال رها اعتمادي و يا اورنيب(ارميا) مزدور فلان و بهمان.

از اول شروع اعتراضات با يك عكس بود، عكسي كه نشان ميداد اميرحسين(از شركت كنندگان) از قبل با بابك سعيدي(تنظيم كننده ،شاعر و داور آكادمي) در يك بند موسيقي همكاري داشتند. فرضيه ي اول شدن اميرحسين قوت گرفت تا جايي كه اميرحسين از رسيدن به فينال بازماند.

رسيد به دلسا، هنرجويي كه گمان ميكردند شايد پدرش از كاركنان سفارت جمهوري اسلامي(!!!!) باشد، پس با گوگوش سلطنت طلب(!!!!!!)ارتباط دارد، پس حتما او اول خواهد شد و دلسا هم قبل از اميرحسين حذف شد.

آسياب هاي بادي1(شايد دردناك باشد)

دن كيشوت يا دائي جان ناپلئون فرقي ندارد، در هر فرهنگ و در هر قوم و نژادي در بين اون ملت افراد ماليخوليايي پيدا ميشن كه از بيماري اسكيتزوفرني رنج ميبرن. بيماري كه از فرط خيال پردازي و توهم توطئه به پارانويد شدنشان ختم ميشود و چه بسا به مرگ.

شايد فكر ميكنيم مرگ انتهاي بدي است، اما اگر متوجه شويم يك ملت ، دقيقا يك ملت مثل جماعت "آريايي متمدن 7500!!! ساله"
مبتلا به اين بيماري خطرناك هستند. سوار بر اسب غرور خويش شدن چهار نعل ميتازند تا آسياب هاي بادي را نفله كنند، درك ميكنيم كه "مرگ" يك فرصت ناب است. شايد يك رحمت...

(ادامه در پست بعد)


يادگاري

اگر با كمي اغماض "ري" آخر را بن فعل رفتن بگيريم، اجزاي اين كلمه را جدا جدا معني كنيم، ميفهميم، يادگاري يعني، ياد و خاطره اي كه مارا دقيقا به همان ناكجا آباد ميفرستد....
فكر و خيالي كه ميتواند با يك نگاه و يك يادآوري خاطره كاملا به هم ريزد.

يادِ+گا+ري

Tuesday, March 19, 2013

اتفاق نو

نرم نرمك ميرسد اينك بهار، خوش به حال....


خط اول براي اين بود كه قضيه كمي عاشقانه عارفانه بشه، واقعيت اينه كه يك سال ديگر مي‌آيد و با سختي هاي خودش، با دلخوشي هاي خودش، با شيريني و تلخي هاي خودش. اين ماييم كه تعيين ميكنيم امسالمان چگونه باشد.
من فقط يك چيز ميخواهم، آن هم توان تحمل سختي ها. درد و سختي بايد باشد تا معناي زيبايي و آسودگي را درك كنيم.
من امسال خودم را دوست خواهم داشت، افرادي كه خودشان را دوست دارند و درك ميكنند هيچگاه ديگران را آزار نميدهند.
من امسال ميخواهم اهدافم را دست نيافتني تر كنم. هدف هرچه دورتر، دويدن و تلاش بيشتر، اميد به زندگي بيشتر.

امسال ميخواهم همه ي ما، تمامي افرادي كه در فضاي مجازي و حقيقي هستيم، به هرآنچه كه ميخواهيم برسيم. به هرآنچه. خير و شرش با خودمان، صلاحش را خودمان بهتر ميدانيم، پس به هرچه ميخواهيم برسيم.

مخلص همه ي شما
راوي

Tuesday, March 12, 2013

حروف


بعد از آفرينش تو
شيطان كه هيچ
خدا هم خود سجده كرد

Sunday, March 10, 2013

خط شكن

براي آدم هايي كه با مد پيش نميروند ولي هميشه خوشتيپ هستند احترام ويژه اي قائلم. اين افراد هيچگاه گوسپند صفتي را به جان نميخرند.

درست مثل يك رئيس متد خودشان را براي زندگي پيش ميگيرند.

انتظار با چاشني صبر


انتظار سخت است، پير آدمي را درميآورد. اما براي بهترين ها بيشترين سختي هارا متحمل ميشويم. مهم نيست ديگران چه فكري ميكنند مهم آن است براي آنچه ميخواهيم بجنگيم. انتظار با چاشني صبر، كليد رسيدن به آرزوهاست.

براي مادر شدن، 9 ماه شبانه روز بايد درد بكشي، منتظر باشي و صبور باشي تا بهترين موجود روي زمين شوي.

دوربين سر و ته

كم طرفدار بودن، و يا عدم موفقيت در جلب نظر اكثيرت هميشه به معناي ضعف نيست. بعضي وقتها خاص بودن رو نشون ميده يا شايد ظاهر بيني و كوتاه فكري عوام رو.

امكان داره نظرات هم سو در يك جمع با ما كم باشد و يا موافقينمان كمتر از مخالفين باشند اما اين حتما به معني اشتباه بودن نظر ما نيست.
با چرخي 360 درجه اي به دور خودمون كلي مثال هست براي زدن مثلا:

1. كنسرت هاي اندي مدديان هميشه شلوغ تر و با شكوه تر از داريوش اقباليست...
2. سال 57، نود و هشت درصد مردم ايران به جمهوري اسلامي راي دادند!!!!

مهم نيست، هرچي ميخواد باشه، مهم اينه كه تو ارزشت خيلي زياده.


Saturday, March 9, 2013

قضاوت زود

كسي چه ميدونه شايد همين شهرام شبپره از غمگين ترين آدم هاي دنيا باشه. شايد همين آدم پر جنب و جوش وقتي ميره خونه ميره تو يه تاريكي ويسكيشو دستش ميگيره، آهنگ داريوش گوش ميده و هاي هاي گريه ميكنه.

زياد به قيافه ي شاد اين روز هاي مردم نميشه اعتماد كرد، هرچي صداي خنده بلند تر باشه، غم كهنه ي توي دل بيشتره....!

از اين زاويه


اگر قرار باشد تنها يك كار انساني از احمدي نژاد نام ببريم همين "همدردي" با مادري درد كشيده است.
هرچقدر هم اين كار مخالف و موافق داشته باشد، بازهم ايرادي به كار نيست.
تصور ماوقع قبل از آغوش كشيدن ساده است، احمدي نژاد چاوز را برادر خود توصيف كرده و خود را جاي پسر نداشته ي مادر گذاشته. مادر هم همدردي وي را با يك در آغوش گرفتن جواب داده است.

اما جدا از همه، پناه بردن مادر از سوگ اولاد به هركس و ناكسي تامل برانگيز است. پسر هرچه بود برايش عزيز بود، دوستان پسر هم به همين واسطه عزيز.

Wednesday, March 6, 2013

قانون نانوشته

انسان ها تنها يكبار در زندگي عاشق ميشوند...دفعات بعدي تنها اداي عاشق شدن رو درمياورند...!

مهر سكوت

شايد اگر اديان به جاي روزه ي طعام، روزه ي كلام رو يك وظيفه ي شرعي اعلام ميكردند، يك ماه از سال دنيا كمي در آرامش بود....

اين مردماني كه ظرافت كلام يادشان رفته و هرچه مانده زهر افشانيست....!

فقط يك روز

انسان ها موجودات منطقي نيستند، اما شديدا اصرار دارند در قضيه ي عشق منطقي پيش برن كه آخرش گند ميزنن.

منطقي ترين كار وقتي عاشقي، منطقي رفتار نكردن هستش...بعضي وقتها شاه ميشينه و وزير جولان ميده.

مثل مغز، مثل قلب...!

Monday, March 4, 2013

گفتن، نشنيدن

گفتن بچه پولداره، باهاش بازي نكردن، گفتن اين به ما نميخوره، گدا گشنه است كه دري به تخته خورده و الان اينجا رسيده. گفتن بورژواست از ما نيست، گفتن كارگره ته ته اش گماشته ميشه. گفتن درس خونده است به درد ما نميخوره ما كاري ميخواييم پس فردا دم در مياره، گفتن اين كه دوزار تحصيلات نداره به كار ما نمياد.

گفتن داهاتيه خونش به خون ما نميخوره، گفتن بچه شهري دريده است....
گفتن پپه است، نديد بديده عاشق ميشه، امروز اين نشد فردا يكي ديگه، گفتن اين اصلا قلب نداره، عشق نداره، آدم آهنيه.

گفتن و گفتن و گفتن....

تو اين دنيا مردمي بودند كه فقط ميخواستند بگوينئ، كاش فقط كمي هم گوش ميدادند....

اين روزها...


ميگويند عصر جمعه دلگير است،
ميگويند باراند كه ميبارد آسمان غمگين است،
مردم نميدانند،
بعد از آن عصر لعنتي،
هر روز من عصر جمعه است، هواي دلم هر روز باراني است./

صدا نفس كشيدن


براي عشق و عاشقي
نه عقل نياز است
نه قلب
فقط صبر و صبر و صبر.
بعضي وقتها هم بايد جاي آسمان باريد.
همين...

خواب هاي شيرين


تنهايي از آنجايي شروع شد
كه صبح ها 
در انتظار شب بودم
تا بخوابم
تو را در خواب ببينم.

و اين شعري كه قافيه هايش را ميان موهايت گم كرده است.

مقصد ندارد!


قطار هر روز پر و خالي ميشود
چه فايده وقتي
در هيچ يك از واگن هايش
تو نيستي.

Friday, March 1, 2013

كشتي با كرگدن

زن هارو ميبيني؟ لطيف و دوست داشتني، با ادا و ناز هاي دلربا. ولي همون آهو خانوم، همون مار خوش خط و خال، اگه دلش پيشت نباشه، ميشه يه كرگدن. بي احساس و منطق با يك شاخ. عشق بازي با كرگدن يعني مرگ.

تصور كن همون كرگدن قبلا از يكي زخم خورده باشه. تو ميميري....ولي مي‌ارزه.

Thursday, February 28, 2013

لطفا چراغ رو خاموش كنيد

بعضي وقتها ميخوابي، ميخوابي، برعكس هرشبت، اين خواب لذت بخشه، توش به جاي كابوس داري رويا ميبيني. يهو با يه صداي جيغ، صداي داد، يا به هر دليل ديگه از خواب ميپري،

واقعيت مثل يه گرز ميخوره تو صورتت، و چقدر دردناكه اين واقعيت، و چقدر زهرناكه اين واقعيت، كاش تلخ بود. كاش بي درد بود.

كابوس در مقابل زندگي بعضي هايمان فقط يك روياست.

چراغ هارا خاموش كنيد، ميخواهم بخوابم.

اين چند ضلعي

حواست باشه، تو تويي، تو بايد خودت باشي. اصلا اگر تو ايني كه هستي نباشي ارزشي نداره. سعي نكن خيلي ديگران باشي. چون براي اينكه ديگران باشي، مجبوري شكل خودت رو تغيير بدي. هر خوبي تو، ضلعي از اين چند ضلعيست، نه بزرگتر ميشه و نه تغيير ميكنه. اگر سعي كني يه گوشه رو بكشي، مجبوري يه گوشه رو از بين ببري. 

و اين از تو كسي ميسازه كه نه مورد پسنده خودته، و نه ديگران.

بكارت بكارمان نمي‌آيد

گفت لعنت به هرچي پسره، هركاري بخوان ميكنن، بعد ميگردن دنبال يه دختري كه باكره باشه. گفتم خب؟
گفت يعني ما تو زندگيمون نميتونيم هيچ غلطي بكنيم.
گفتم كار اون پسر ها درسته؟
گفت ديوونه شدي؟ معلومه كه نه.
گفتم پس چرا نظرشون برات مهمه؟ اگر معتقدي پسرها تمام عشق و حالشون رو ميكنن پس معطل چي هستي؟ تو هم عشق و حالت رو بكن. اگر كسي واقعا دوست داشته باشه نبايد گذشته ي تو براش مهم باشه. اگر كسي رو دوست داشته باشي نبايد گذشتش برات مهم باشه.

تو اولين گام اشتباه رو برميداري، توقع داري ديگران درست راه برن؟

Wednesday, February 27, 2013

خب ديگه...


اسکناس های ته جیب
ش را ریخت روی دخل گفت دونه ای چند گفتم هزارو دویست... دستش را توی جیبش با شدت تکان می داد و زیر لب می گفت باشه باشه... یک دویست تومنی دیگر گذاشت روی پول های مچاله دیگرش... شمردیم شد هزار و سیصد پرسید دونه ای چند فرمودین؟ گفتم هزار و دویست گفت یعنی این ها چندتا می شود؟
گفتم یکی
پایین را نگاه کرد
دوتا بچه داشت

"مهدي مرادپور"

Tuesday, February 26, 2013

هرچي

نشستم فكر كردم، ديدم هرچقدر هم بزرگ بشم، هرچقدر هم پولدار بشم، هرچقدر هم تو بند كسي نباشم و فرمانبردار كسي نباشم. آقايي كنم  و سرور خيلي ها باشم.

بازم آخرش كنار گوشم بايد، بايد به يك نفر بگم چشم. فرقي نداره كي. انسان ها بلاخره به يكي سر تعظيم فرود مياورند./

من نميگم، بقيه ميگن

براي هرچيزي بايد اجازه گرفت الا عشق. الا عاشقي. هيچ انساني به عشق ايمان نمياره تا زماني كه عاشق بشه. اونوقت خودش مبلغ اون دين ميشه.

مهم نيست چقدر بزرگ ميشيم، مهم نيست چقدر گنده ميشيم، مهم اينه كه بعضي وقتها دلمون ميگيره، ميخواييم بهونه گيري كنيم. ما انسان ها هميشه نيازمند يك همبازي هستيم. بچه بوديم اگر اسباب بازي ميشكست اشكالي نداشت، ولي الان كه همبازي هستيم اگر دلامون بشكنه..../

صفحه ي آخر رو خالي بذار

با ديدن بعضي ها ميشه يه كتاب نوشت، با ديدن بعضي ها اگر يك كتاب هم خونده باشي يادت ميره.

تا قبل از ديدن مهدي فكر ميكردم عاشق ترين آدم دنيام، كلي به كارايي كه ميكردم افتخار ميكردم، تو دنياي خودم بودم. نوشته هاشو كه خوندم، عشق ورزيدنش رو كه ديدم. حتي نگاهش، حتي نگاهش....

فهميدم تو اين چند وقت داشتم تله تئاتري بازي ميكردم كه هيچوقت قرار نبود نمايش داده بشه، مسخره و تصنعي، بي روح وسرد، دقيقا مثل....هيچي.

اسكار

جايزه ي اسكار را به من داده اند. گفتند براي كارگرداني بهترين فيلم تراژيك-دراماتيك. من ميخواستم مستند بسازم، اما خيلي ها خنديدن، انقدر خنديدن كه بعضي ها غش كردن تو سالن سينما.

منتظر اسكار بهترين فيلم كمدي بودم اما، هميشه اونطور كه فكر ميكنيم پيش مياد نميشه...

اين قلب من حراج...

خيلي فكر كرد بمونه يا نه. گفت: نه، گفتم كه، دوست دارم ولي عاشقت نيستم، تو مرور زمان كمتر ميشه، ببين به خدا تو بهتر از من پيدا ميكني. آخه من چي دارم كه تو عاشقم شدي؟ نه دخترونم، نه ظريفم، نه بسازم، هيچي نيستم.

گفتم: ميدونم مشكل از منه، ولي بگو شايد بتونم حلش كنم. تو وقتي به من ندادي، سگ هم تو دو ماه بزرگ نميشه چه برسه به مني كه.....

گفت: بابا چرا باور نميكني؟ به خدا مشكل از تو نيست؟ اصن تو چرا هميشه فكر ميكني مشكل از توهه؟ تو خيلي هم خوبي به خدا تو خوبي. اصلا من ميدونم بعد از تو هيچكس ديگه من رو مثل تو دوست نخواهد داشت، همونطور كه هيچكس نداشته.
من فقط...فقط خيلي سعي كردم، باور كن. ولي نشد، ديدم نميشه. ديدم كار نميكنه. ولي به خدا تو بهتر از من گيرت مياد برو...

گفتم: نه. با همه چيش موافقم الا حرف آخرت. من خريد نكردم كه بهتر گيرم بياد، دنبال بهترش هم نميرم. تو رو هم هرچقدر اصرارت كردم نموندي، ولي....ولي بد نيست بدوني، عشق يك نوع معامله است، عمر، در برابر هيچ. عمر در برابر روياي با او بودن.

همين./

Monday, February 25, 2013

كاش زمين جويدني بود

علي كريمي يا فرهاد مجيدي؟
شماره ي 7 يا 8 رو كامنت بذاريد زير عكس.

مسي يا رونالدو؟
(خواهش ميكنم بدون تعصب!!! بگيد)

اين پسر آريايي ميخوام ببينم لايك داره يا نه؟

ديروز فلكو فشاروفسكي گفت: ايران عنه...!
(هر لايك- يك تف به اين سگ نژادپرست احمق كثيف كچل عرب صفت)


كاش زمين جويدني بود، كاش مسير بازگشتي بود، كاشي راه رفتني بود. كاش...

كاش دنياي من به اندازه ي دل اين ها بزرگ بود و مشكلاتم مثل مغزشون كوچيك.

فيلم هندي

براي مادربزرگم "سينما پاراديزو" معنا و مفهومي نداشت، ميگفت مادر اين چيزا چيه ميبينيد؟ اعصابتون رو خورد ميكنه از خواب و خوراك ميندازتتون. قرار باشه دختر و پسر به هم نرسن پس به چه دردي ميخوره؟ شما ها نمازتون رو ترك نكنيد، ذكر و ياد خدا هميشه همراهمتون باشه، به مرادتون هم ميرسيد.

طفلكي فكر ميكرد زندگي فيلم هنديه، هيچوقت "تراژدي"  براش معني نداشت، فيلم و داستاني كه عاقبت خوبي نداشت رو نميديد و نميخوند.

هر عينكي هم بزنم بازم چشم هام نميتونه به خوبيه مادربزرگم دنيا رو ببينه.
بايد دوباره زندگي رو ببينم شايد ژانر تراژدي  تبديل به هپي اندينگ هاي هندي شه برام.

از اينور بهتره...

زندگي مثل بازيه شطرنجه، كسي رو قرار نيست منهدم كني، قرار نيست كسي رو بكشي، اما به هيچكس و هيچ چيز اعتماد نبايد بكني. حركت خودت رو بكن، مسير خودت رو برو ولي اگر ديدي مهره هاي حريف برخلاف عادت خودشون  و به ضرر تو كار ميكنن، با يه حركت حساب شده از بازي به درشون كن.

خيلي فكر كن، شايد بعضي مهره ها ارزش بيرون انداختن رو نداشته باشن، بودنشون به ضرر خودشون و به نفع تو هستش.

عقربه هاي زنگ زده

ما گرگ زاده ايم، پدرمون گرگ نبوده، مادرمونم همينطور ولي تو جنگل بزرگ شديم. ديگه بلديم بايد چطوري زندگي كنيم كه از گشنگي نميريم. حالا درسته هيچوقت به گله گوسفندا نزديم و كسي رو پاره پوره نكرديم ولي دليل نميشه دريدن بلد نباشيم. نه خيلي هم خوب بلديم.
چرا مردم فكر ميكنند هركسي كه خون دوست نيست و دندون تيز نشون نميده الزاما گوسفند نيست، شايد گرگ نباشه ولي گوسفند نيست. چرا مردم فكر ميكنند هركسي كه نميخواد زهر چشم بگيره لابد پپه است و بلد نيست. نه به خدا، نه به مقدسات شما. همه، تك تك اين مردم بلدن بد باشن، بلدن گرگ باشن، اما دارن سعي ميكنند تو جنگل زندگي كنند و جنگلي نشن.

عقربه هاتون زنگ زده، ساعتتون خوابيده، به وقت شما ما خوابيم، اگر نه به وقت خودمون خواب حرومه.

اين درشكه هيچگاه به مقصد نميرسه

خدا اين همه سعي كرد با فرستادن پيامبرهاي مختلف انسان رو از شر شيطان در امان نگه داره، اما آخرش چي شد؟ روز به روز شيطان محبوب تر شد، حتي طرفدار پيدا كرد.

چطور فكر كردي با دو تا شكست عشقي مرد ها از زن ها بيزار ميشن؟

Sunday, February 24, 2013

ميبخشيد شما؟

اسمش را هرچي ميخواهي بگذار
يك دندگي،
لجبازي،
سرسختي،
يا كله شقي.
نفهمي و احمقي را هم كه به اين ليست اضافه كني

باز هم فرقي نميكند،
من معتقدم برميگردي،
هرچقدر هم كه دور رفته باشي،
بر گرد بودن زمين هم كه غلبه كني،
ميدانم بازميگردي.

من نه صبورم، نه اميدوار،
من فقط
عاشقم،
همين...بزرگوار.

:) 

حماقت در 90 درجه

چقدر طول ميكشه ما بفهميم، پيمانكار پروژه ي عظيم عشق، قلب است و نه مغز؟ چقدر طول ميكشد تا بفهميم انسان در منطقي ترين حالتش هم كه باشد باز هم احساسي تصميم ميگيرد در قضيه اي به نام "عشق"؟ چقدر زمان ميبرد تا درك كنيم ما هرچقدر هم چوب اعتماد را بخوريم بازهم اين قلب و اين حس اعتماد از دست رفته ترميم ميشود و بازميگردد و ما دوباره اعتماد ميكنيم؟

چقدر بايد صبر كنيم تا ديگر اين جمله ي كذايي "من به عشق ايمان ندارم" منسوخ شود؟ چقدر بايد چشم انتظار باشيم تا ديگران اين جمله ي " به فلاني فكر نكن" رو از دهان براي هميشه بيرون كنند؟

تا كي بايد غر بزنيم و "تا كي؟" راه بيندازيم تا بفهميم "هي فلاني، شايد زندگي همين باشد"؟

تفاوت

ما انسان ها خاص هستيم. هممون به نوعي متفاوت، نيازي نداريم ژست خاص بودن بگيريم. همينكه خودمان باشيم، يعني خيلي عجيب، يعني خيلي غريب.

نيازي نيست حرفهايمان مزين به واژه ها و كلمات سانتيمانتال و فانتزي باشه. لازم نيست ريختمون از آدميزاد دور باشه، ما فقط بايد خودمان باشيم. اين خودمان بودن امروز خيلي سخته، خيلي دشواره، خيلي دور و دست نيافتنيست.

مدلينگ با صورتك

صورت هاي عملي، باسن و سينه ي پروتزي، گونه ها و لب هاي باد كرده، عروسك هايي كه به جاي دست بچه ها، بزرگتر ها باهاشون بازي ميكنند.

بازي كه هيچكس از آخرش خشنود نيست. ژست هايي كه هيچوقت باور نشد. عكس هايي كه هيچ افكتي نتونست غم رو پنهان كنه.
و اين روزگار مردمي كه راه چاره نيافتند، راه فرار پيدا كردند.

حرف راست، دروغي كه باور شد.

براي دروغ گفتن و باور مردم لازم نيست حتما دروغ بزرگي بگويي. لازم نيست حتي دروغي كوچكي بگويي، همينكه قبل از گفتن دروغ با تمام وجود خودت اون حرف رو باور كني، دروغت باور كردني ترين حرف دنيا ميشه.

لباس باخت بر تن هميشه برنده ها

آدم هايي ميبازند، كه دنيارو با ديد روشن و خوشبينانه نگاه ميكنند. آدم هايي كه خوبي ميكنند بي توقع، آدم هايي كه رسم بازي رو نميدونند. براي برد لازم نيست گرگ باشي، مهم اينه قاعده ي بازي رو بلد باشي. بايد يادبگيري گرگ بودن خوب نيست، اما گوسفند بودن واقعا بده.

آدم هايي كه به عشق اعتقاد دارند، به صداقت بي قيد و شرط اعتقاد دارند و اصلا آدم هايي كه به انسانيت خالص اعتقاد دارند، قطعا ميبازند. دليل افسرده شدن و شكستشون هم دقيقا خوش بيني بيش از حدشون بوده.

وقتي داغ شدي، ديگه از آتش نميترسي.

Saturday, February 23, 2013

بي نمك

يه طرح پيشنهادي دارم، خيلي هم بد نيست، دو سه بار آزمايش كردم، جواب خوبي گرفتم، در عين حال كه بي ادبي نيست، با ادبي هم نيست.

اين آدم هايي كه يهو حس بانمك بودن بهشون دست ميده، برميگردن ميگن: به روح اعتقاد داري؟؟؟؟
در جوابشون بايد گفت: شما به مادر اعتقاد داري؟ خواهر چطور؟

عموما جواب سوال رو نميدن، لبخند كزايي شون هم جمع ميشه از رو صورتشون، ياد ميگيرن ديگه با نمك نشن. ولي اگر اين جواب نداد، قطعا كف گرگي لازم هستند.

اوج منطق 3

طرف چپي بود، بهش گفتم نگاه كن ببين كره شمالي، كوبا و يا اتحاد جماهير شوروي به كجا رسيدن. چرا انقدر طرفداري كوركورانه ميكني؟ شايد واقعا مشكل از اين مكتب و اين خط فكري باشه. كلي بحث كرد آخرش گفت مگه ميشه كارل ماركس اشتباه كنه؟

ديگه چيزي نگفتم، لبخند زدم و قانع شدم.

اوج منطق 2

تو هفته نامه ي بسيج يه مطلب اختصاص داده بود به داروين و تكامل. فكر ميكنم حدود 3-4 صفحه شيرين، مطلب كار شده بود. كلي با دليل و منطق هاي آب دوغ خياري و عرزشي وار. كلام آخرش اين بود:

نميشه آقا نميشه، قرآن گفته نميشه ديگه.


اوج منطق

رفيقم با اون يكي رفيقش دعواش شده بود، ازش پرسيدم فربد چته؟ مگه علي چيكار كرده انقدر از دستش ناراحتي؟
گفت لاشي شده، علي لاشي شده. گفتم چطور؟ مگه چيكار كرده؟
گفت سيگار ميكشه، دوست دختر گرفته، لاشي شده.


ديگه چيزي نگفتم، قانع شدم.

#سطح_فرهنگ

Friday, February 22, 2013

پژو با مغز پيكان



آقا، ملت، ايراني، آريايي، باحال، باهوش، هنر نزد و تو بس...!

فيس بوك رنگش آبيه، تغيير هم نميكنه، حالا تو هي برو اين اپليكشن هاي اسپم رو كليك كن روش كه مثلا صورتي بشه، ناز بشه، يا مشكي شه، متال شه، خفن شه، نشون بده خيلي افسرده اي و ته ته شي.

حالا اينا به كنار ،اين كمپينايي آب دوغ خياري هم جواب نميده:

ما از فيس بوك ميخواهيم كه از مارك بخواهد كه رنگ فيس بوك 48 ساعت بنفش راه راه شود.

ما جزو دسته ي سوميم.

بعضي ها مشروب ميخورن كه شنگول بشن، شاد بشن، گرم بشن و حال كنند. ما مست ميكنيم كه دنيا يادمون بره و انقدر بالا بياريم كه يه گوشه كپه ي مرگمون رو بذاريم تا يه شب حداقل يه شب از دست اين فكر هاي عجيب و غريب و كابوس هاي وقت و بي وقت، خلاص شيم و تا خود صبح بخوابيم.

حالا فردا صبحش چه پيش آيد مهم نيست، مهم اينه كه ما بهترين سال هاي زندگيمون رو بدترين كرديم و افسرده شديم، فقط يه ماسك لبخند گذاشتيم كه ديگرون نگن فلاني "بازنده" است.

واقعا يه شب بي فكر خوابيدن مست، مي‌ارزه به صد روز خماري بعد مستي.

وقتي نترسيدن ترس آور است.

ترسيدن از تاريكي خيلي بده، خيلي. ترسي كه سالهاي سال همراه من بود، تا همين چند وقت پيش. با بيست سال سن، وقتي ميخواستم از خونه بيام بيرون و چراغ هارو خاموش كنم، از ترس دو متر ميپريدم. اصلا فوبيايي بود در من.

خيلي وقته نميترسم، روزهاي اول برام زيبا بود اين حس شجاعت و نترسي. اما چند وقت پيش فهميدم اين نترسيدن خيلي خطرناكه.
حس ترس يعني انقدر زندگيم رو دوست داشتم كه از مرگ فراري بودم، از تاريكي ميترسيدم چون فكر ميكردم الان يك هيولا!!! يي كه هيچوقت ديده نشده از تو كمد از تو تاريكي پيداش ميشه و سر به نيستم ميكنه.

اما وقتي چند وقت پيش تو تاريكي رفتم تو اتاقم بي تفاوت رو تخت پهن شدم و بي تفاوت تر خوابم برد، فهميدم زندگي ديگه برام ارزش قبل رو نداره، مرگ اونقدر برام ترسناك نيست.

همين.

بي دليل.

-شركت كننده ي شماره ي دو اسمتون رو بفرماييد.
+پدرام كوه كن زاده هست.
-بسيار عالي، و شركت كننده ي شماره ي سه...
+پدرام كوه كن زاده هستم.
-شما دو تا فاميليد؟
+نخير، برادرم هستن شركت كننده ي شماره ي دو.
- !!!! بعد چرا اسمتون يكسانه؟
+ببخشيد ميشه مشورت كنيم؟
-مشورت؟ آخه؟
+چون پدرمون از سري آ ايتاليا خيلي خوششون ميومد.
- خب اين چه ربطي داشت؟
+ ببخشيد به چي؟
- به هيچي آقا اصلا به ما چه؟
+ ببخشيد ميشه يه راهنمايي كنيد؟
- نه آقا اصلا به ما ربطي نداره.

(طنز جام جهاني-پخش خانگي-سيامك انصاري، نصر الله رادش، هادي كاظمي)

Wednesday, February 20, 2013

تمرين عشق

بر هر مردي واجبه، براي يك بار هم كه شده، با زنش( يا دوست دخترش) شام دو نفره بخوره، فيلم "سينما پاراديزو" رو ببينه، آهنگ "تم تايتانيك" رو گوش بده، براش شعر بگه، دستش رو تو دستاش بگيره. تو كارهاش بهش كمك كنه. وقت سختي بغلش كنه.

نه براي اينكه اون زن حس امنيت كنه نه. چون زن حس امنيتش يك چيز كاملا درونيه. براي اينكه "انسان" بودن رو تمرين كنه. چيزي كه خيلي وقته داره به فراموشي سپرده ميشه./

كاسبان(جاكشان) خوش قيافه

تو فيلم گشت ارشاد، يه سوژه داشتن كه هميشه تلكه اش ميكردن، يه مردي بود با سيبيل هاي نيچه اي، كه با ژست روشنفكري و توهمات فانتزي و ارتباط در خواب با نيچه، دختر هارو گول ميزد. البته هيچوقت نشون نداد(!!!!) چندبار كامياب شده، چون هر بار سر بزنگاه گروه زورگير گشت ارشاد سر ميرسيدن و طرف رو رسوا ميكردن و يه پولي ازش ميتيغيدن.

اما اين نمونه ها كم نيست، يعني اصلا بيشتر جامعه ي ايراني از همين افراد پر شده. كافيه يه سر به يه كافه بزنيد. مرد ها سن بالا ولي پولدار با ظاهر شسته رفته و ژست روشنفكري عموما با پيپ و كلاه هاي كج با يه دختر خانوم تينجر نشستن دل ميدن قلوه ميگيرن. عموما هم مردهاي جا افتاده متكلم وحده و دختر خانوم نوجوون( يا حالا جوون) مستمع.

نميدونم ولي از نظر من، اين كار هم همون تجاوزه، قديمها به دروغ ميگفتن تاكسي هستند و طرف رو اغفال ميكردن، امروز به اين ترتيب.

كار همونه، پروسه شكل شيك تري به خودش گرفته./

زبان دراز تور به دست

فكر ميكنم تنها مردمي هستيم كه وقتي ميبينيم يك دختر پاي يك پست نسبتا بي ادبي(جنسي) كامنت ميده، (مثلا پيج چيزهاي كوچك بي ادبي) فكر ميكنيم اون دختر يا فاحشه است، يا قطعا پا بده است. سريع تور رو درمياريم، با زبوني كه از حرص بيرون اومده با كامنت هاي لزج و بي معني قصد تور كردن اون دختر رو داريم.

و اينكه وقتي يه دختر پاي هر پستي بزنه "جووون" حتما اون كامنت بيشترين لايك رو خواهد گرفت و نود درصد لايك كنندگان پسر هستند.

چه مونه؟ چتونه؟ چقدر داره فشار مياره اين پايين به بالا؟

Monday, February 18, 2013

يه روز ميرمو...!



يه روزيم مياد كه من ميرم تو افق، بعد 5 ديقه برميگردم، با كلي آدم تو يه ميني بوس،ميگم بياييد بياييد پيداشون كردم.

(صرفا جهت ريدن به ژانر در افق گم شدن-بوس به همتون)

ژانر

يه ژانر داريم، ژانر اونايي كه تو فيس بوك نخونده لايك ميزنن، اونايي كه نخونده، پلاس ميزنن، اونايي كه نخونده كامنت ميدن خيلي قشنگ بود، مرسي. حالا به كنار بعضي ها پاي پست دخترها چه جامه ها كه نميدرند، اما، اينا هم فازن با اونايي كه

خطبه ها تموم نشده، الله و اكبر ميگن، وسط موعظه ي واعظ صلوات ميفرستن، و يا هق هق ميذارن زير گريه تو حسينيه ها، هنوز مداح روضه رو شروع نكرده.

بياييد دو دقيقه دير تر سيفون بكشيم(مبارزات مدني)

نشستم فكر كردم، ديدم اين ملتي كه الان پسته نخريدن براشون مبارزه است و روسري ارميا تو عكدمي گوگوش يه دغدغه حقوق بشر نميخواد، فعلا بايد دنبال حقوق حيوانات باشيم، تا بعد.

البته فقط عرب هاي مارمولك خور و سانديس خورا دنبال اين چيزان اگر نه عاريايي و چه به اين حرفا، عاريايي اصن مادر زاد روشنفكره.

نه انصافا راست گفت.


پاي آهنگ "پريود" شاهين نجفي و نامجو يك شير پاك خورده اي پيدا شده، كامنتي داده، كه گويا غير از به دل بنده، به دل خيلي هاي ديگه نشسته (چون كامنت برتر شناخته شده).

ولي آخرش يه مزه ي گسي داشت كه كامم رو تلخ كرد، اينكه جماعت ايراني اگه از چيزي خوششون نياد، حق خودشون ميدونن با اون مخالفت كنن، و يا يه نظري بدن كه علاقه مند هاي اون كار رو جري و عصبي كنه.

چند نفر مثل گلشیفته و نامجو و نجفی (سوای اینکه کیفیت کارشون در چه حده) ظاهرا خوب فهمیدن که هرکاری بکنی بالاخره این ملت یه ک*شری میگن. اینه که بی‌توجه به این داستانها دارن کار خودشون رو میکنن. / از این بابت حال میکنم باهاشون/

كم نبوده البته، شعر هاي عليرضا روشن، رضا كاظمي، هومن شريفي، آكادمي گوگوش و....، چه اصراري به نقض و نفي اون چيزي كه دوست نداري ميكنيم؟

دل قوي دار...!

فرق نداره تو چه سني باشي، پدرت كه پيشت نباشه، احساس ضعف ميكني. احساس ميكني يك چيز سرجايش نيست. پدر امروز رهسپار ايران بود، مادر عزا گرفته بود، اما من به اجبار ميبايست سختي نشان ميدادم كه دل مادر فرو نريزد و دست و پاي پدر نلرزد.

اما اين حس ضعف، اما اين حس ضعف، ديوانه كننده است.

Saturday, February 16, 2013

راستي چرا؟

بعضي وقتها بين دو راهي گير ميكني، كه دل خودت با يه راه بيشتره. اما مطمئن نيستي،تصميم ميگيري بسپري به دست شانس، شير يا خط ميندازي، تمام لحظه هاي دنيا به طرف، اون لحظه ي فرود سكه و آرزوي اينكه طرف دلخواه سكه برات نشسته باشه يه طرف...!

عمو شل

بهترين كتاب شل سيلورستاين، از نظر من، دنياي ديوانه ي ديوانه است. درد رو، با زبون بچگي، فقط از نقاشي منتقل كرد. در صورتي اينكه بقيه كتاب هاش شعر داشت و هيچوقت نتونست مثل دنياي ديوانه... درد رو منتقل كنه.

نه؟



بايد حق داد به آدم و حوا، همه ي ما براي فرار از بهشت كودكي، به جهنم بزرگي روز شماري كرديم.

شيريني يك سيب، ميارزيد به تلخي زمين.

Tuesday, February 12, 2013

دردي كه درمانش سخت است

طول ميكشد بفهميم، كتاب خواندن، سخت نيست، دشوار نيست، دردناك نيست،كتاب تنها چند خط و چند كلمه است، كه در يك مجموعه گردآوري شده است.

طول ميكشد بفهميم، فيلم خوب است، ذهنمان را باز ميكند، اما جاي كتاب را نميگيرد، شبانه روز فيلم ديدن، مثل يك ساعت كتاب خواندن نميشود.

طول ميكشد بفهميم، خواندن يك مطلب به ظاهر طولاني اصلا سخت نيست.


دردي كه درمانش سخت است، اين درد كرختي و كاهلي توي جامعه، وقتي مطلبي بيش از 5 خط شد، جزو مطالب طولاني قلمداد شد. وقتي كتاب هاي جلدي ديده شده، دورش خط قرمز كشيده شد. و حال دردي جديد:

نخواندن كتاب خاص اما، شرح مختصر خواندن به علاوه ي اسم نويسنده و حفظ كردن چند واژه ي كليدي كتاب، كنفرانس دادن درباره ي آن كتاب، در محافل ها و مجالس ها براي پيدا كردن سري ميان سر ها.


از يه جايي به بعد....

يه روز ميرسه تو ايران، شرافتمندانه ترين كاري كه ميشه انجام داد، بيكاري باشه. تصور اينكه بيكاري شغل بشه، اونم شرافتمندانه ترين كار خنده داره، مثلا بيكاري"پارت تايم".

Monday, February 11, 2013

تو اتوبوس

نشسته بودم تو اتوبوس، مسير دانشگاه تا خونه زياده، اونقدري كه ميشه يه نيمچه چرتي هم زد. خستگي كلاس و بي خوابي شب قبلش هم به شدت خوابالودگيم افزوده بود. يه خانم مسن ايراني هم نشست بغل من، تو راه از زمين و زمان گفت، حرفهاش رو با عجب، چه جالب، كه اينطور قطع ميكردم كه محترمانه اعلام كنم، گوش شنوايي براي حرف هاي شما ندارم مادرم، اما غربت گويا از ايشون بچه اي ساخته بود كه تازه به حرف اومده باشه. خلاصه تا آخر خط، گفت و گفت از پسرش، از نوه هاش و از بدي زمونه، از غم غربت و از بهونه گيريهاي حاج آقا. فكر ميكنم اون وسط مسط ها يه چرت با چشم باز هم زدم، چون بعضي جاها واقعا حرف ها نامفهوم بود.

خواستيم پياده شيم گفتم مادرجان خوشحال شدم، گفت مادر دل من رو شاد كردي ميدوني چند وقته اينطوري حرف نزده بودم؟ بغض كرد، اون لحظه هيچ حسي بهم دست نداد، ولي تو راه بدجوري راه گلوم بسته شده بود، از پيري، از بي توجهي، از مشغله كاري و از گرفتاري. از بدبختي هايي كه واقعا تقصير اولاد نيست، تقصير پدر مادر ها هم نيست.

اميدوارم به اون سن نرسم، همين.

همه‌ي ما يك چيز ميخواهيم براي ترسيدن.

از همان روز اول خدا، شيطان، لولو، ديو، غول،جن بودند براي ترسيدن. از روز اول يك چيز درست كرديم كه بترسيم. لعنت به اين اراده كه آنقدر سست و ضعيف بود، متوسل شديم به خارج از خودمان. گفتيم اين كار را نكنيم از ترس اين، از ترس آن. ما انسان‌ها هميشه دنبال چيزي هستيم كه بترسيم از آن. فرقي ندارد ميخواهد شيطان باشد، ميخواهد خدا باشد، ميخواد خون آشام باشد.

با اين كار صريحا اعلام ميكنيم، ما توان و اراده نداريم، ما شعور و درك تشخيص درست از غلط را نداريم، تنها به دنبال وسيله اي هستيم كه خود را درون مسيري قرار دهيم. مسيري كه خود به تنهايي قادر به ماندن در آن نيستيم.



Sunday, February 10, 2013

ما ذاتا عوام فريبيم

ما، ايراني ها، متاسفانه عوام فريبيم. و اين عوام فريبي را هم دوست داريم. رك بگويم پيش از آنكه كسي را فريب دهيم اول از همه اين خودمان هستيم كه فريب ميخوريم.

تمامي صحبت هايمان هم تحت تاثير همين خصوصيت است، وقتي افراط و تفريط را با عوام فريبي مخلوط كرديم آش شله قلمكاري به نام ناسيوناليست افراطي، و يا ضد وطن افراطي به وجود آورديم.

گروه اول به دنبال همراه سازي عام جامعه با شعار هاي وطن پرستانه بود و يادآوري تمدني كه بيشتر به توهم شبيه است.
دسته ي دوم به دنبال سركوب و سركوفت زدن زمينه و اصليت ماست، و دائما اشاره ميكند "ما هيچ چي نيستيم."

پرواضح هر دوگروه به دنبال همراه كردن عده اي به دنبال خود هستند، هيچكس به دنبال جواب براي سوال نيست. همگي سوالي جديد طرح ميكنند.

هدف از آفرينش؟

يادم مياد، هميشه گاف هايي كه داده ام تو صحبت كردن، زماني بود، كه حوصله ام سر رفته بود و يا توي جمع حرفي براي گفتن نبود و درنگي سكوت حاكم شده بود.

مطمئن نيستم خدايي وجود داشته باشد يا نه، ولي حدس ميزنم، خدا هدفي از آفرينش نداشته است، تنها از سر بيكاري و ناچاري گافي بزرگ به نام خلق انسان داده است.

Wednesday, February 6, 2013

وقتي نماد ها براي ما نقاب شدند




ما غريب نيستيم، خيلي خوب ميدانيم، درست از همان زماني كه قسم ائمه قسم دروغ ما شد. درست همان زمان به اسم امام زمان مملكت را به تاراج بردند. درست همان زمان كه با اسم حزب الله در زندان ها با دختران باكره شب را سحر كردند. درست همان زمان كه به نام دفاع از اسلام در خيابان ها كشتند، همان زمان كه تجاوز را به اسم دين آزاد كردند.

درست همان زمان كه به نام بي ديني و دين گريزي هر فسق و فجوري را بي مانع خوانده اند و آخرش يك نيچه، يك راسل، يك هيچنز اضافه كردند.
درست همان زماني كه به نام روشنفكري پلكي كه حجاب مرد بود را باز گذاشتند، تا هر كثافتي را با چشم ببينند. همان زماني كه براي فرار از دين، وجدان را هم خط سياهي به روي آن كشيدند و يا حتي برعكس، زماني كه به نام دين خط قرمز دور وجدان كشيدند.

همان زماني كه به بهانه ي هنر و روشنفكري، فساد بين هنرجو(!!!) ها رواج پيدا كرد.

كاش بدانيم آنان پشتشان سنگر گرفته ايم و از آنها حرف ميزنيم و آب زمزم كرده ايم اسمشان را تا بر روي كثافت كاري هايمان بريزيم چقدر براي يك عده محترم و مقدس اند.
 ميخواهد مصدق باشد، ميخواهد علي(ع) باشد، ميخواهد كوروش باشد، خميني، كسروي و يا پهلوي ها.

Sunday, February 3, 2013

ما فرهنگ نداريم، خلاص.

جامعه ي ايراني من رو ياد دانش آموزي ميندازه كه دست خط بدي نداره، اما راضي نيست، ميخواد بهتر بشه دست خطش. اما با يك حركت انتحاري براي هميشه دست خطش رو نابود ميكنه. دائم در حال ديدن دست خط بغل دستي هاشه، تا از روي اونا كپي كنه و يه غذاي مخصوص سرآشپزي دربياره كه متاسفانه به آش شله قلمكار ميرسه.

هرچيزي و هر كاري خواستيم بكنيم، مثل مناره دزدي بوديم، كه چاه كندن رو يادش رفته بود. مناره رو دزديدم، گرفتيم تو دست هامون نميدونستيم بايد چيكارش كنيم. گذشت تا فرهنگ نوار ويدويي رو ياد بگيريم. گذشت تا فرهنگ تلفن همراه رو ياد بگيريم (به زعم من هنوزم ياد نگرفتيم)، چه كارهايي كه با اس ام اس كرديم، چه كارهايي كه با ام ام اس ميكنيم.

چقدر ساده با ورود ماهواره ها به خانواده، سلايقمون رو بدون تغيير فرهنگ عوض كرديم. خواستيم خارجي باشيم، خواستيم غربي زندگي كنيم، اما حتي الف باي اون رو هم بلد نبوديم. نميدونستيم، گوش به عرف بديم، يا گوش به نظر خودمون.

ما فرهنگ مهاجرت هم نداشتيم. شروع پاشيده شدن، خانواده ها پس از مهاجرت تنها يك دليل داشت. اينكه ما فرهنگش رو نداشتيم.

دروغ چرا؟ وقتي اولين چيزي كه با بلوتوث ها شروع شد، فيلم پورن بود، وقتي اولين چيز با نوار ويدئويي پورن بود هرچقدر هم سركوب جنسي شده باشيم اين يعني ما فرهنگش رو نداشتيم. الان هم ام ام اس جاي اون هارو گرفته.

1. ديدن فيلم براي ما دسته بندي سني نشده، وقتي خيلي راحت يه پدر با پسر 10 ساله اش فيلم ترسناك +18 ميبينه.
2. موسيقي ها دسته بندي سني نشدن وقتي خيلي راحت بچه ي 13 ساله رپ گوش ميده. در صورتي كه تمام دنيا +16 هستش.

ما فرهنگ ازدواج هم نداريم:
توقع ها ايراني، اما شيوه غربي. هيچ دختري دوست نداره بعد از ازدواج تو خونه كار كنه، آخه كار خونه رو زن هاي غربي انجام نميدن. اما ميخواد بهترين لباس هارو داشته باشه، بهترين ست جواهرات رو داشته باشه، چون برازنده ي يك زن ايراني بهترين هاست و وظيفه ي مرد هم فراهم كردن اين امكانات. (خنده دار نيست؟)



ما فرهنگ كوچكترين چيزهارو نداريم، چطوري اين همه ادعا داريم؟

Monday, January 28, 2013

ابراهيم...! ابراهيم...!

ابراهيم...! ابراهيم؟

ابراهيم تنهايي واژه ي سنگينيست، اما سنگين تر از آن دغدغه ي پر كردن آن. ابراهيم، باورت نميشود، بارها و بارها اين كنج تنهايي رو ديدم. بد زاويه اي دارد، هيچ چيز نميتواند پر كندش..! هيچ چيز. غير از اون. ابراهيم او تنها كسي بود كه ميتوانست، مرا كامل كند. تنهاييم با اون بي معنا بود. اما سخت تر از آن تواني بود براي گفتن. ابراهيم چگونه ميگفتم؟ چگونه. روزگار از من يك لال مادرزاد ساخته بود. كه حرف زدن برايش رويايي بود.
تو اينجا نيامده اي ناله هايم را گوش بدي. اما بد نيست، پاي حرف هايم بشيني، شايد تو راه حالي به ذهنت رسيد. خنده دار نيست. اين گلوله هايي كه هر روز روانه ي من ميشوند و من از تنهايي رويين تن شده ام. خدا هم از تنهايي رويين تن شده كسي چه ميداند.

ابراهيم اينكه تختخوابم بوي عرق بگيرد، لباس هايم بوي نا، موهاي ژوليده، صورت نزار. اينها خنده دار نيست، اما من اخيرا ميخندم. آينده هارا شكسته ام تا بيش از اين خنده ام نگيرد. كسي چه ميداند، شايد او هم فكر ميكند. شايد او هم گوشه اي از قلبش را براي من نگه داشته.
كسي چه ميداند..!
خسته شده ام از انزوا، از اين گوشه گيري و در خود بودن ها. ابراهيم من براي پير شدن خيلي جوانم...! ابراهيم.؟
ابراهيم؟ ابراهيم؟!!

ما اشتباه نرفتيم...!

ما اشتباه نكرديم، راه رو اشتباه نرفتيم..! ما اين روزها عادت داريم به جاي حل مشكلات، و يا حتي فرار از آنها...!

از خودمان فرار كنيم. نه اشتباه نرفتيم...! ما راه رو داريم درست ميريم. اين راهش نيست، ولي تا الان جواب داده..!

فرار از خود سنگين ترين و كوتاه ترين راه براي گذر از مشكلات بود و هست.

Sunday, January 27, 2013

اين منم...!

من از باخت بيزارم...! ولي تسليم شدن براي زنده موندن و يا نباختن رو نميپذيرم. هميشه براي برد ميجنگم. حتي اگر باختم، ميدونم هيچوقت سر خم نكردم، همه حال در حال جنگ بودم.

من ميگم چيز خوب فقط با جنگ به دست مياد. همه چيز، اون كسي كه دوست داري، پول، موقعيت، همه چيز...! حتي سلامتي، تو بياد بجنگي تا كسي ضربه اي بهت نزنه.

من از باخت بيزارم، اما از مساوي و تسليم شدن خفت بار، بيزارتر...!


Saturday, January 26, 2013

اين ماي بي عرضه....!

ما فقط ناله كرديم، ما به جاي جنگيدن فقط نشستيم از هرچي بر ما رفت ناله كرديم...! هيچوقت پا نشديم، هيچوقت نجنگيديم، تو خيالمون جنگيديم،بعد خسته شديم، حتي تلفات داديم ولي تو واقعيت نه.

اين خالي شدن ها....!

بعضي وقتها، بعضي روزها، دلت خيلي ميگيره، بايد خالي كني خودت رو. داد بزني، بري يه جاي خلوت، هيچكس نباشه، فقط داد بزني. بري انقدر فرياد بكشي، صدات ديگه درنياد تا چند روز ، ولي حداقلش اينه كه خالي شدي...! بايد خالي شي.


هيچوقت براي خالي شدن خودت، ديگران رو پر نكن.

اصلي كه من زير پاي گذاشتم.

Friday, January 25, 2013

اين دنيايي كه دق داد ولي نكشت...!

جرعه جرعه شربت مرگ نوشيدن، قطره قطره چكيدن، بي تعارف بگويم، به گا رفتن ها..! به گا رفتن هايي كه من شد. وقتي تنهايي بزرگترين مونسم بود. وقتي گريه بزرگترين همنفسم بود.

باور كنيد اين ها ناله نيست. فقط...! فقط...! هرچي...!

من خود آزاري رو دوست دارم...!

من از اينكه ببينمت، خوشحالم، از اينكه لبخندت را ببينم، دلم ميرود. نه...! نه اينكه فكر كني دروغ ميگويم و بزرگ نمايي ميكنم نه...! اما نگاهت، رعشه بر اندامم مياندازد. به طرز عجيبي مست بوي موهايت ميشوم. اما بدان...! از اينكه ميبينم ديگر مال من نيستي، هر شب را گريان سحر ميكنم.

من دوست دارم خود آزاري را...! دلم براي آهنگ هايي كه خاطره داريم، كافه اي كه ميرفتيم، دويدن زير باران، بوسه هايي كه بيشتر عشق بود تا حوس...! من دلم براي ديدنت، حتي يك لحظه...! پر ميكشد. باور كن اين شب ها...! چه گذشت بر من.

6 ماهي كه 6 سال شد.

اين بعضي حرف ها...!

بعضي حرف ها ، يه جايي، يه گوشه اي از ذهنت، شايدم تو قلبت مونده، هيچوقت نبايد اينارو بگي...! نميدونم چه حكمتيه ولي وقتي ميخواد بياد بيرون، درو ميكنه، ميكشه، ميسوزونه راه هنجره ات رو...!
بعد هم كه گفتي، دلت ميسوزه...!

اين بعضي حرف ها...! كه نبايد هيچگاه از قلب به لب آيند.

Thursday, January 24, 2013

كاملا فوتبالي...!



يك حقيقت، شايد هم يك اعتراف...!(بدون كل كل، بدون تعصب)

دربي برد و باخت داره، ولي راستش رو بخواييد، بردن با شرف و بدون باند بازي خيلي بهتره، 4 بار پشت سر هم، باختن حتي تو ده دقيقه هم شرفش بيشتره از مساوي هاي حكومتيه...!
امسال واقعا هيچ علاقه اي به استقلال ندارم. استقلالي كه همه جوره داره حمايت ميشه از ليگ، خدا ميدونه چند تا بازيكن حريف خريده ميشه واسه بردهاش. استقلالي كه مثل استقلال مظلومي-هنكه شيك و روون بازي نميكنه. استقلال خسته كننده، استقلال زور چپون و بي تاكتيك.

پرسپوليسي كه بازيكناش ميلياردي پول نميگيرن، پرسپوليسي كه دنيزلي سرمربي اش باشه و شيك بازي كنه. پرسپوليسي كه با هيچ و فقط با فكر مربي خوش فكري مثل دنيزلي، خودش رو تو ليگ نگه داره. پرسپوليسي كه ميلياردي پول ميگيره ولي حتي به يك درصد هم زيبا بازي نميكنه. پرسپوليسي كه بيشتر تو حاشيه به سر ميبره اين روزها تا فوتبال بازي كردن. پرسپوليسي كه ژوزه رو ميندازه بيرون چون بازيكن ها حال نميكردن با مربي.

خلاصه اينكه خدا پدر ناصر خان حجازي و خودش رو باهم بيامرزه كه ميگفت اين فوتبال هيچوقت پاك نخواهد شد، تا وقتي دخالت از بالا توش باشه. يه حرف شيرين ديگه اش هم اين بود، فوتبال ايران فقط شماره هاش حرفه اي شد.


پدرم...!

نميدونم دقيقا كي بود، مادرم داشت برام تعريف ميكرد پدرم كسي رو دوست داشته قبل از ازدواجش، مادر و پدر دختره راضي نميشن، اينا هم جدا ميشن، خلاصه يه روز پدرم دختره رو با شوهر و بچه تو خيابون ميبينه....!

هيچ قصد خاصي نداشتم، فقط خواستم بگم، به گا رفتن تو خانواده ما اپيدميه...!

هيس...! اين يه رازه.

مرد ها هيچگاه گريه نميكنند، هيچگاه داد نميزنند. نه!!!! چرا اين كار هارو ميكنند، اما هيچكس نميبيند، فقط يك چيز است كه شاهد اين ماجراست. بالشي كه صورتش را در آن فرو ميبرد و بلند بلند گريه ميكند، پارچه اي كه گاز ميزند تا صداي هق هقش شنيده نشود، و باز هم همان متكايي كه در نقش صدا خفه كن داد هايش است.

ضعف..!

نقط ضعف همه ي انسان ها يك چيز است. از سخت ترين تا ضعيف ترين. انسان ها فقط در يك صورت قافيه را ميبازند، آن هم زماني است كه عاشق ميشوند...!

هرز...!

فكر نميكنم خود شادمهرم باورش ميشد با خوندن اين دو تا آهنگ يه ملت رو داغون كنه...!

اونجايي كه ميگه:

آخر يه شب، اين گريه ها، سوي چشامو ميبره
عطرت داره، از پيرهني كه جا گذاشتي ميپره

يا وقتي ميگه:

آغوشتو به غير من، براي هيچكي باز نكن
منو از اين دلخوشيو آرامشم جدا نكن...!

بابت همين دو آهنگ فكر كنم، شادمهر بهشت لازم شد.

برو...! همين.

تو چرا در ميري؟ من بايد در برم، من بودم كه تو رفتي به گا رفتم، من بودم كه هرشبم انقدر دردناك بود كه با گريه خوابيدم و صبح چشماي پف كرده از گريه اي كه نميتونستم باز كنم. من بودم كه دوست داشتم و دوستم نداشتي، وقتي تو بغلم بودي داشتي به كس ديگه اي فك ميكردي...! نه ولي تقصير تو نيس...!
-ببين...

نه تو ببين، چرا من ببينم؟ تو حرفت رو زدي، حالا نوبت منه. چرا من ببينم. ببين تقصير تو نيست، من سرنوشتم شومه، من اقبالم سياهه. بايد بين اين همه آدم دست رو كسي بذارم كه اصلا علاقه اي بهم نداره. ببين، تقصير تو نيست، اصلا نيست. تقصير منم نيست. بعضي آدم ها هدف از خلقتشون به گا رفتنه...!

قمارباز(2)

دني؟ تو يه قمار باز بزرگي، بزرگترين دروغ زندگيت رو كي گفتي...! اصن به كي گفتي؟
- ميدوني؟ عجيبه، ولي من بزرگترين دروغ زندگيم رو به خودم گفتم،

وقتي گفتم، فراموشش كردم....!  من هيچوقت فرامشش نكردم جك..! هيچوقت..! فقط يه بلف زدم، بلفي كه چون از اول باورم نشد، هيچوقت حريفم هم باور نكرد..!

Wednesday, January 23, 2013

هيچ فرقي ميان ما نيست...!

ما انسان ها ذاتا بت سازي را دوست داريم. فرقي ندارد چه، كه، كجا...! هرجا باشيم، و از هركجا باشيم باز هم ميل به امامزاده سازي در ما زياد است.
انسان هيچگاه بي مكتب نزيسته است. حتي بي مكتبي را هم مكتبي كرده است.

مسلمانان به محمد ايمان دارند، كليمي ها به موسي، بهايي به بها الله، عيسوي به عيسي...! 
اينها نمونه هاي ديني آن، اما چپي ها ماركس و لنين را ميپرستند، راستي ها روسو را بر سر ميگذراند، بماند همين خوي قهرمان پروري و شاهنامه سازي هم دقيقا از همين ذات بت سازي پديد مي آيد.

حس آرامش يعني....!

لبخند پدر، آغوش مادر، صداي آب روان، ديدن منظره ي سبز، غرق شدن ميان كتاب....!


آرامش يعني خودباوري، پيدا كردن خود. خودي كه سالهاست گم شده است ميان حرف هايي كه خودش هم بيزار است از آنها.

اين بازي ادامه دار و خنده دار است...!

دين دار ها معتقدند آنچه ميگويند درست است پس برايش ميجنگند، ترور ميكنند، خراب ميكنند.
بي دين ها معتقدند چيزي كه آنها ميگويند درست است، پس برايش ميجنگند، هركس بر خلاف آنها حرف زد بر بر محسوب ميشود.

دين دار ها روسري بر سر ميكنند، بي دين ها روسري را از سر برميدارند.
دين دار ها سكس را قبل از ازدواج بد ميدانند، بي دين ها سكس نداشتن را املي...!


خنده دار است، اين مردم بيش از آنكه به دنبال راه درست باشند، به دنبال يكسان سازي هستند.

ستيز،ستيز، ستيز(2)

انسان ها در حوضه ي خصوصي يكديگر وارد ميشوند، افرادي كه قبل از ازدواج سكس دارند را نفرين ميكنند، با آنكه اينكار به آنها ضربه اي وارد نميكند. اگر قدرت داشته باشند، همجنسگرايان رو به بدترين نحو از بين ميبرند.با آنكه هرآنچه در تخت خواب ديگري اتفاق بيفتند به آنها ربطي ندارد.


تنها يك نتيجه ميتوان گرفت: انسان ها اجازه نميدهند، هيچكس بر خلاف عرف ساختگي آنها حرفي بزند، هر آنچه جديد باشد، بر خلاف باور هايشان باشد (باور هايي كه هيچكدام ثابت نشده درست باشد)، بر خلاف كردار هميشگيشان رفتار كند. حذف ميكنند چون انسانها ستيز را ترجيح ميدهند بر صلح.

صلح برايشان هيجاني ندارد.

ستيز، ستيز، ستيز...!(1)

انسان ها عجيبند، عجيب. از آرامش و صلح زيبا سخن ميگويند، اما خوي وحشي بودن در آن ها نهادينه است. هركس بر خلاف نظرشان باشد، به نوعي به دنبال حذفشان هستند، اديان با آنكه عمدتا معبود يكسان دارند، هيچگاه صلح نكرده اند. به جاي آنكه يك راه را نشان دهند، چندين راه جلوي پاي بشر گذاشته اند و هركدام معتقدند راه خودشان بهترين است.

سكوت، سكوت، سكوت...!

لازم نيست هميشه حرف بزنيم. لازم نيست هميشه چيزي براي گفتن داشته باشيم، بنويسيم و يا ابراز عقيده كنيم، بعضي وقتها كافيست، يك لبخند بزنيم، سيگاري آتش كنيم، موسيقي ملايم (ترجيحا سينما پاراديزو) و بگذرانيم...!

خيلي هايمان براي بحث كردن پير شده ايم...!

حرف نزن...!

بحث كردن معنايي نداره، چون هيچكس به دنبال تبادل نظر و ايده جديد نيست. حتي كسي نميخواهد تغيير عقيده بدهد. در هر سني فرقي ندارد، تنها به دنبال آن هستند كه يك موافق پيدا كنند.

بهترين كار اين است، هنگام بحث با آدم هايي كه اصطلاحا مرغشان يك پا دارد، سكوت كني، لبخند بزني، بگويي تو درست ميگويي.


يقين داشته باش، اين كار از آتش هم بيشتر ميسوزاندشان.

ژست آدميزاد...!

ملتي كه كه از بالاي دار رفتن همنوعشان خوشحال ميشوند، فرياد ميشكند و شادي برپا ميكنند، آن ملت خيلي وقت است كه مرده، تنها ژست زنده بودن را دارد...!

Tuesday, January 22, 2013

نمايش صورتك ها...!

ديروز نمايش صورتك ها بود...! من هم شركت كردم، جايزه ي غمگين ترين صورتك را به من دادند...! اما هرچه اصرار كردند صورتك را بر نداشتم تو صورت خوردم را ببينند...!

آخه من بهشون دروغ گفته بودم، اون صورتك، همون صورت خودم بود...! غمگين ترين صورتك صورت من بود...!

وقتي خدا رو محكوم كردم...!

خدايا نميگذرم ازت خيلي رك و رو راست..! نميگذرم ازت از اينكه قدرت گريه كردن رو به مرد ندادي...!

خدايا تا آخرش نميگذرم ازت...!

مستي...!

يه وقت هايي مشروب ميخوري كه جرات پيدا كني...! نه اينكه يادت بره. مشروب يادت نميبره چيزيو، تازه يادت هم مياره. مشروب ميخوري كه بشيني با خيال راحت به خودت فحش بدي، هرچي ميخواي به خودت بگي، بعدش بشيني زار زار گريه كني...!



بايد بزني بري...!

بايد بزني بري، بايد بري وقتي خيابون ها بوي اون رو ميده، وقتي هرجاي اين شهر ياد و خاطره ي اونه، بايد بري وقتي ديدي لباس هات همه با سليقه ي اون خريده شده. بايد بري وقتي ديدي آهنگ هاي خاطره انگيز به اين دليل قشنگن كه به يادش گوش دادي، يا با اون گوش دادي...! بايد بذاري بري، بايد بري از اون بري. چون اينجا نميتوني حل كني...!

فقط بايد تو اين شرايط صورت مسئله رو پاك كني، چون هيچ جوابي نيست براي اين مسئله به اين سختي...!

بايد بري وقتي دوستش داشتي، داري، خواهي داشت و اون دوستت هيچوقت نداشت...!

وقتي كه اينجا تاريك شد...!

كم نيستند، آدم هاي دور و برمون، كه هيچ حرفي نميزنن، هميشه يه لبخند ساده به لبشونه، با كسي تعامل ندارن، بحث نميكنند، خيلي راحت ميگذرند، سايش ايجاد نميكنند...! تو خودشونن، هرچي ميگي ميگن نميدونم شايد...! شايدم بعضي وقتها ببينينشون كه دارن با خودشون حرف ميزنند..!

اين آدم ها به خدا مريض نيستند، ديوانه نيستند، فقط خسته اند، فقط بريده اند. احمق بودن، يه جا بد ضربه خوردن...! حالا شما هي بهش طعنه بزن، بگو چرا اينطوري؟ چرا تو خودتي...! خب بگو، بگي چيزي حل نميشه، فقط يه تير به بدن بي جونش ميزني...!

ظرفيت...!

هيچوقت به درد كسي نخنديد...! نگيد اين كه چيزي نيست...ظرفيت ها براي پذيرش درد متفاوته، يكي كل دار و ندارشم از دست بده، آخ نميگه، دمش گرم، خيلي قويه بازم پا ميشه...! يكي با يه تلنگر جوري ميشكنه، كه ديگه هيچوقت، ديگه هيچوقت ترميم نميشه...!

خسته ام خدا جون...!

خداجون، بيا بازي كنيم، قايم با شك...! من چشم ميذارم، تو هم بيا و مردونگي كن نذار چشامو ديگه باز كنم...!

خداجون آخه خيلي خسته ام...! كاش ميشد گفت، اما بايد ديد، تا نيايي ديدنم، نخواهي ديد...! تو هم كه جات اين پايينا نيست، بذار من بيام ببينمت، اگه ديدي راست بود، برم نگردون...!

شايد واقعي باشد..!

مغرور بود، ميگفت گريه نكرده، فقط چند بار، انگشت شمار، حتي از انگشت هاي يك دست هم كمتر. براي خودش افتخار ميدانست. ميگفت با اينكه دختر است اما قويست. هيچوقت به تفاهم نرسيديم، لااقل سر اين موضوع. من ميگفتم آدمي با گريه خالي ميشود. درد ها قابليت سنگ شدن دارند. اگر اشك نشوند سنگ ميشوند، قلب را سنگي ميكنند. ميگفت خيال پردازي، ادبي حرف ميزني،گريه كني، ديگران، ميفهمند چگونه شكست را تحميلت كنند. ميگفتم نه، گريه سلاحيست، براي آنكه زماني تنها شدم، پس از يك جنگ طاقت فرسا با افرادي كه دورو برم هستند و دايم در حال جنگند، از آن استفاده كنم، تا نيمه جاني برگردد بر من.
ميخنديد، ميخنديد...!
روزي كه داشت ميرفت، اما شكست، گريه كرد، اشك ريخت، من برعكس هميشه و قولي كه به خودم داده بودم، گريه نكردم، بغلش كردم، گذاشتم گريه كند، بي مهابا اشك ميريخت، نميتوانستم كنترلش كنم. او داشت مرا ترك ميكرد، ولي گويا خودش خودش را داشت ترك ميكرد. ميگفت ميدانم بهتر از تو ديگر پيدا نميكنم. ميدانم هيچكس جز تو مرا اينگونه دوست نخواهد داشت، هق هق ميكرد. سرفه هاي پشت سر هم، آنقدر كه تا حالت تهو پيش ميرفت، از بس اشك ميريخت. ولي من عين يك مجسمه، خشك، تنها بغلش ميكردم و بهش اميدواري ميدادم. خنده دار بود، يكي بايد مرا اميدواري ميداد، من داشتم به سرعت نور به پوچي ميرسيدم از رفتنش.
برايش قهوه خريدم، همانطور كه دوست داشت، نگاه به قهوه ميكرد، اشك هايش سرازير ميشدند، دقيقا از همانجايي قهوه خريدم، كه ديدمش، كه صحبت كردم، كه پيشنهاد دوستي دادم، كه عشقم را آنجا پيدا كرده بودم. كه بعد از مدرسه آنجا ميبردمش...!

عقده ي چند سال گريه نكردنش را خالي كرد، نميدانم، اما انگار ويروس گريه نكردنش را به من منتقل كرد. پس از آن روز من ديگه هيچوقت گريه نكردم. هيچ چيز مرا به گريه ننداخت. تنها لبخند مليحي كه از صد بار ناله و شيون هم اندوه بار تر بود و هست.

فكر ميكنم سنگي شده ام، دقيقا از همانچه ميترسيدم.

وقتي خنديدم...!

مادر بزرگم، گريه ميكرد، ميگفت به حق علي اگه پسرم زن بگيره، بچه ي اولش به دنيا بياد، خدا كنه به حق همين وقت عزيز، پسر بشه، مادرت اينا سقف واسه خودشون بگيرن، شوهر خاله ات كار پيدا كنه، و آقابزرگتون اين درد كمر دست از سرش برداره كه عين خوره افتاده به جونش...، خدايا به حق فاطمه زهرا تو هم دانشگا قبول شي، بري سر درس و مشقت، دكتر بشي، تاج سرمون بشي يه سفره ابالفضل ميندازم.
مادربزرگ خودش بلند نميشد، زانو هايش ساييده شده بود. چشمانش كم سو بودن، سال ها بود لكه آورده بود. دستانش آنقدر ميلرزيدند كه درست نميتوانست حتي قاشق دست بگيرد. دلم برايش سوخت. خيلي. اما اميدش را ستودم، نميدانم چرا بي هوا به جاي گريه، فقط خنديدم. فقط خنديدم.

اين حرف ها بوي گريه ميدهد...!



براي عاشقت شدن، يك نگاه كافي بود
براي فراموش كردنت،
يك عمر هم كافي نبود...!

خطر....! خطر...!

ميگفت وقتي رابطه اي رو تموم نكردي وارد رابطه ي ديگه نشو. راست ميگفت، خودش سالها بود كه دور هرگونه رابطه اي رو خط كشيده بود. ميگفت خطرناكه. ميگفت ضرر داره. نه براي خودش، براي كسي كه بخواد وارد زندگيش بشه. ميگفت هنوز عشق اولش رو فراموش نكرده، ميگفت خطرناكه، ميگفت اگه رفتي، هنوز تو فكر قبلي بود يعني جنايت كردي، وقتي خوابيدي اما يادت به ياد قبلي بود، يعني آدمكشي. ميگفت وقتي بوسيدي اما ياد لب هاي عشق اولت بود يعني ترور....! ميگفت اگه هنوز لباس هات رو به سليقه ي اون ميخري، بدون گير كردي، ميگفت براي اينكه سراغ كسي نري، آينه هارو بشكن، رو ساعت ديواريت رنگ بپاش. برشون ندار، نه...! چون بدوني روزي بودن، چون بفهمي روزي به گذر زمان اهميت ميدادي، تو آيينه خودت رو نگاه ميكردي. 

خيلي تلخ حرف ميزد، اما راست ميگفت. نميدونم شايد هم همه ي تلخ ها حرف راستند، يا تمام حرف هاي راست، طعم تلخي دارند.