Monday, January 28, 2013

ابراهيم...! ابراهيم...!

ابراهيم...! ابراهيم؟

ابراهيم تنهايي واژه ي سنگينيست، اما سنگين تر از آن دغدغه ي پر كردن آن. ابراهيم، باورت نميشود، بارها و بارها اين كنج تنهايي رو ديدم. بد زاويه اي دارد، هيچ چيز نميتواند پر كندش..! هيچ چيز. غير از اون. ابراهيم او تنها كسي بود كه ميتوانست، مرا كامل كند. تنهاييم با اون بي معنا بود. اما سخت تر از آن تواني بود براي گفتن. ابراهيم چگونه ميگفتم؟ چگونه. روزگار از من يك لال مادرزاد ساخته بود. كه حرف زدن برايش رويايي بود.
تو اينجا نيامده اي ناله هايم را گوش بدي. اما بد نيست، پاي حرف هايم بشيني، شايد تو راه حالي به ذهنت رسيد. خنده دار نيست. اين گلوله هايي كه هر روز روانه ي من ميشوند و من از تنهايي رويين تن شده ام. خدا هم از تنهايي رويين تن شده كسي چه ميداند.

ابراهيم اينكه تختخوابم بوي عرق بگيرد، لباس هايم بوي نا، موهاي ژوليده، صورت نزار. اينها خنده دار نيست، اما من اخيرا ميخندم. آينده هارا شكسته ام تا بيش از اين خنده ام نگيرد. كسي چه ميداند، شايد او هم فكر ميكند. شايد او هم گوشه اي از قلبش را براي من نگه داشته.
كسي چه ميداند..!
خسته شده ام از انزوا، از اين گوشه گيري و در خود بودن ها. ابراهيم من براي پير شدن خيلي جوانم...! ابراهيم.؟
ابراهيم؟ ابراهيم؟!!

No comments:

Post a Comment