بعد از جمع كردن صبحانه آروم آروم ميره سمت كتابخونه ي شخصيش تو اتاق عقبي. يه كتاب رو انتخاب ميكنه و ظرف ٣ ساعت تموم ميكنه. اكثرا كاغذ و قلم كنارش هستند تا نكات جديدي اگر تو كتاب پيدا كرد رو يادداشت كنه البته آخر شب مادربزرگ كاغذ هارو جمع ميكنه و ميريزه سطل آشغال.
ساعت ١٢ كه ميشه منتظر مادربزرگ ميشه تا با هم ناجهار بخورند. كاملا پيداس لذتس نميبره فقط براي رفع گشنگي و نياز غذا ميخوره. ديابت و فشار خون هم بي تقصير نيستند مجال هرگونه تنوع طلبي تو غذارو ازش گرفتن.
سيگار پين پايه بلندي رو كه تو كابينت پشتي قايم كرده در مياره و آتيش ميكنه. سلانه سلانه راه ميفته به سمت تخت خوابش آروم دراز ميكشه و بعد از چند دقيقه به خواب ميره.
پدر بزرگ هر روز كارش اين است و منم كم و بيش تماشاچي اين مسابقه ي خسته كننده. بي انگيزگي موج ميزند بي اميدي و بيداد ميكند و انتظار براي پايان بيش از پيش حس ميشود
و من دارم فكر ميكنم به عاقبت خودم و اين دفترچه خاطراتي كه يك روزش را مينويسند ٣٦٤ روز ديگرش را زيراكس ميگيرند.
No comments:
Post a Comment