Monday, January 28, 2013

ابراهيم...! ابراهيم...!

ابراهيم...! ابراهيم؟

ابراهيم تنهايي واژه ي سنگينيست، اما سنگين تر از آن دغدغه ي پر كردن آن. ابراهيم، باورت نميشود، بارها و بارها اين كنج تنهايي رو ديدم. بد زاويه اي دارد، هيچ چيز نميتواند پر كندش..! هيچ چيز. غير از اون. ابراهيم او تنها كسي بود كه ميتوانست، مرا كامل كند. تنهاييم با اون بي معنا بود. اما سخت تر از آن تواني بود براي گفتن. ابراهيم چگونه ميگفتم؟ چگونه. روزگار از من يك لال مادرزاد ساخته بود. كه حرف زدن برايش رويايي بود.
تو اينجا نيامده اي ناله هايم را گوش بدي. اما بد نيست، پاي حرف هايم بشيني، شايد تو راه حالي به ذهنت رسيد. خنده دار نيست. اين گلوله هايي كه هر روز روانه ي من ميشوند و من از تنهايي رويين تن شده ام. خدا هم از تنهايي رويين تن شده كسي چه ميداند.

ابراهيم اينكه تختخوابم بوي عرق بگيرد، لباس هايم بوي نا، موهاي ژوليده، صورت نزار. اينها خنده دار نيست، اما من اخيرا ميخندم. آينده هارا شكسته ام تا بيش از اين خنده ام نگيرد. كسي چه ميداند، شايد او هم فكر ميكند. شايد او هم گوشه اي از قلبش را براي من نگه داشته.
كسي چه ميداند..!
خسته شده ام از انزوا، از اين گوشه گيري و در خود بودن ها. ابراهيم من براي پير شدن خيلي جوانم...! ابراهيم.؟
ابراهيم؟ ابراهيم؟!!

ما اشتباه نرفتيم...!

ما اشتباه نكرديم، راه رو اشتباه نرفتيم..! ما اين روزها عادت داريم به جاي حل مشكلات، و يا حتي فرار از آنها...!

از خودمان فرار كنيم. نه اشتباه نرفتيم...! ما راه رو داريم درست ميريم. اين راهش نيست، ولي تا الان جواب داده..!

فرار از خود سنگين ترين و كوتاه ترين راه براي گذر از مشكلات بود و هست.

Sunday, January 27, 2013

اين منم...!

من از باخت بيزارم...! ولي تسليم شدن براي زنده موندن و يا نباختن رو نميپذيرم. هميشه براي برد ميجنگم. حتي اگر باختم، ميدونم هيچوقت سر خم نكردم، همه حال در حال جنگ بودم.

من ميگم چيز خوب فقط با جنگ به دست مياد. همه چيز، اون كسي كه دوست داري، پول، موقعيت، همه چيز...! حتي سلامتي، تو بياد بجنگي تا كسي ضربه اي بهت نزنه.

من از باخت بيزارم، اما از مساوي و تسليم شدن خفت بار، بيزارتر...!


Saturday, January 26, 2013

اين ماي بي عرضه....!

ما فقط ناله كرديم، ما به جاي جنگيدن فقط نشستيم از هرچي بر ما رفت ناله كرديم...! هيچوقت پا نشديم، هيچوقت نجنگيديم، تو خيالمون جنگيديم،بعد خسته شديم، حتي تلفات داديم ولي تو واقعيت نه.

اين خالي شدن ها....!

بعضي وقتها، بعضي روزها، دلت خيلي ميگيره، بايد خالي كني خودت رو. داد بزني، بري يه جاي خلوت، هيچكس نباشه، فقط داد بزني. بري انقدر فرياد بكشي، صدات ديگه درنياد تا چند روز ، ولي حداقلش اينه كه خالي شدي...! بايد خالي شي.


هيچوقت براي خالي شدن خودت، ديگران رو پر نكن.

اصلي كه من زير پاي گذاشتم.

Friday, January 25, 2013

اين دنيايي كه دق داد ولي نكشت...!

جرعه جرعه شربت مرگ نوشيدن، قطره قطره چكيدن، بي تعارف بگويم، به گا رفتن ها..! به گا رفتن هايي كه من شد. وقتي تنهايي بزرگترين مونسم بود. وقتي گريه بزرگترين همنفسم بود.

باور كنيد اين ها ناله نيست. فقط...! فقط...! هرچي...!

من خود آزاري رو دوست دارم...!

من از اينكه ببينمت، خوشحالم، از اينكه لبخندت را ببينم، دلم ميرود. نه...! نه اينكه فكر كني دروغ ميگويم و بزرگ نمايي ميكنم نه...! اما نگاهت، رعشه بر اندامم مياندازد. به طرز عجيبي مست بوي موهايت ميشوم. اما بدان...! از اينكه ميبينم ديگر مال من نيستي، هر شب را گريان سحر ميكنم.

من دوست دارم خود آزاري را...! دلم براي آهنگ هايي كه خاطره داريم، كافه اي كه ميرفتيم، دويدن زير باران، بوسه هايي كه بيشتر عشق بود تا حوس...! من دلم براي ديدنت، حتي يك لحظه...! پر ميكشد. باور كن اين شب ها...! چه گذشت بر من.

6 ماهي كه 6 سال شد.

اين بعضي حرف ها...!

بعضي حرف ها ، يه جايي، يه گوشه اي از ذهنت، شايدم تو قلبت مونده، هيچوقت نبايد اينارو بگي...! نميدونم چه حكمتيه ولي وقتي ميخواد بياد بيرون، درو ميكنه، ميكشه، ميسوزونه راه هنجره ات رو...!
بعد هم كه گفتي، دلت ميسوزه...!

اين بعضي حرف ها...! كه نبايد هيچگاه از قلب به لب آيند.

Thursday, January 24, 2013

كاملا فوتبالي...!



يك حقيقت، شايد هم يك اعتراف...!(بدون كل كل، بدون تعصب)

دربي برد و باخت داره، ولي راستش رو بخواييد، بردن با شرف و بدون باند بازي خيلي بهتره، 4 بار پشت سر هم، باختن حتي تو ده دقيقه هم شرفش بيشتره از مساوي هاي حكومتيه...!
امسال واقعا هيچ علاقه اي به استقلال ندارم. استقلالي كه همه جوره داره حمايت ميشه از ليگ، خدا ميدونه چند تا بازيكن حريف خريده ميشه واسه بردهاش. استقلالي كه مثل استقلال مظلومي-هنكه شيك و روون بازي نميكنه. استقلال خسته كننده، استقلال زور چپون و بي تاكتيك.

پرسپوليسي كه بازيكناش ميلياردي پول نميگيرن، پرسپوليسي كه دنيزلي سرمربي اش باشه و شيك بازي كنه. پرسپوليسي كه با هيچ و فقط با فكر مربي خوش فكري مثل دنيزلي، خودش رو تو ليگ نگه داره. پرسپوليسي كه ميلياردي پول ميگيره ولي حتي به يك درصد هم زيبا بازي نميكنه. پرسپوليسي كه بيشتر تو حاشيه به سر ميبره اين روزها تا فوتبال بازي كردن. پرسپوليسي كه ژوزه رو ميندازه بيرون چون بازيكن ها حال نميكردن با مربي.

خلاصه اينكه خدا پدر ناصر خان حجازي و خودش رو باهم بيامرزه كه ميگفت اين فوتبال هيچوقت پاك نخواهد شد، تا وقتي دخالت از بالا توش باشه. يه حرف شيرين ديگه اش هم اين بود، فوتبال ايران فقط شماره هاش حرفه اي شد.


پدرم...!

نميدونم دقيقا كي بود، مادرم داشت برام تعريف ميكرد پدرم كسي رو دوست داشته قبل از ازدواجش، مادر و پدر دختره راضي نميشن، اينا هم جدا ميشن، خلاصه يه روز پدرم دختره رو با شوهر و بچه تو خيابون ميبينه....!

هيچ قصد خاصي نداشتم، فقط خواستم بگم، به گا رفتن تو خانواده ما اپيدميه...!

هيس...! اين يه رازه.

مرد ها هيچگاه گريه نميكنند، هيچگاه داد نميزنند. نه!!!! چرا اين كار هارو ميكنند، اما هيچكس نميبيند، فقط يك چيز است كه شاهد اين ماجراست. بالشي كه صورتش را در آن فرو ميبرد و بلند بلند گريه ميكند، پارچه اي كه گاز ميزند تا صداي هق هقش شنيده نشود، و باز هم همان متكايي كه در نقش صدا خفه كن داد هايش است.

ضعف..!

نقط ضعف همه ي انسان ها يك چيز است. از سخت ترين تا ضعيف ترين. انسان ها فقط در يك صورت قافيه را ميبازند، آن هم زماني است كه عاشق ميشوند...!

هرز...!

فكر نميكنم خود شادمهرم باورش ميشد با خوندن اين دو تا آهنگ يه ملت رو داغون كنه...!

اونجايي كه ميگه:

آخر يه شب، اين گريه ها، سوي چشامو ميبره
عطرت داره، از پيرهني كه جا گذاشتي ميپره

يا وقتي ميگه:

آغوشتو به غير من، براي هيچكي باز نكن
منو از اين دلخوشيو آرامشم جدا نكن...!

بابت همين دو آهنگ فكر كنم، شادمهر بهشت لازم شد.

برو...! همين.

تو چرا در ميري؟ من بايد در برم، من بودم كه تو رفتي به گا رفتم، من بودم كه هرشبم انقدر دردناك بود كه با گريه خوابيدم و صبح چشماي پف كرده از گريه اي كه نميتونستم باز كنم. من بودم كه دوست داشتم و دوستم نداشتي، وقتي تو بغلم بودي داشتي به كس ديگه اي فك ميكردي...! نه ولي تقصير تو نيس...!
-ببين...

نه تو ببين، چرا من ببينم؟ تو حرفت رو زدي، حالا نوبت منه. چرا من ببينم. ببين تقصير تو نيست، من سرنوشتم شومه، من اقبالم سياهه. بايد بين اين همه آدم دست رو كسي بذارم كه اصلا علاقه اي بهم نداره. ببين، تقصير تو نيست، اصلا نيست. تقصير منم نيست. بعضي آدم ها هدف از خلقتشون به گا رفتنه...!

قمارباز(2)

دني؟ تو يه قمار باز بزرگي، بزرگترين دروغ زندگيت رو كي گفتي...! اصن به كي گفتي؟
- ميدوني؟ عجيبه، ولي من بزرگترين دروغ زندگيم رو به خودم گفتم،

وقتي گفتم، فراموشش كردم....!  من هيچوقت فرامشش نكردم جك..! هيچوقت..! فقط يه بلف زدم، بلفي كه چون از اول باورم نشد، هيچوقت حريفم هم باور نكرد..!

Wednesday, January 23, 2013

هيچ فرقي ميان ما نيست...!

ما انسان ها ذاتا بت سازي را دوست داريم. فرقي ندارد چه، كه، كجا...! هرجا باشيم، و از هركجا باشيم باز هم ميل به امامزاده سازي در ما زياد است.
انسان هيچگاه بي مكتب نزيسته است. حتي بي مكتبي را هم مكتبي كرده است.

مسلمانان به محمد ايمان دارند، كليمي ها به موسي، بهايي به بها الله، عيسوي به عيسي...! 
اينها نمونه هاي ديني آن، اما چپي ها ماركس و لنين را ميپرستند، راستي ها روسو را بر سر ميگذراند، بماند همين خوي قهرمان پروري و شاهنامه سازي هم دقيقا از همين ذات بت سازي پديد مي آيد.

حس آرامش يعني....!

لبخند پدر، آغوش مادر، صداي آب روان، ديدن منظره ي سبز، غرق شدن ميان كتاب....!


آرامش يعني خودباوري، پيدا كردن خود. خودي كه سالهاست گم شده است ميان حرف هايي كه خودش هم بيزار است از آنها.

اين بازي ادامه دار و خنده دار است...!

دين دار ها معتقدند آنچه ميگويند درست است پس برايش ميجنگند، ترور ميكنند، خراب ميكنند.
بي دين ها معتقدند چيزي كه آنها ميگويند درست است، پس برايش ميجنگند، هركس بر خلاف آنها حرف زد بر بر محسوب ميشود.

دين دار ها روسري بر سر ميكنند، بي دين ها روسري را از سر برميدارند.
دين دار ها سكس را قبل از ازدواج بد ميدانند، بي دين ها سكس نداشتن را املي...!


خنده دار است، اين مردم بيش از آنكه به دنبال راه درست باشند، به دنبال يكسان سازي هستند.

ستيز،ستيز، ستيز(2)

انسان ها در حوضه ي خصوصي يكديگر وارد ميشوند، افرادي كه قبل از ازدواج سكس دارند را نفرين ميكنند، با آنكه اينكار به آنها ضربه اي وارد نميكند. اگر قدرت داشته باشند، همجنسگرايان رو به بدترين نحو از بين ميبرند.با آنكه هرآنچه در تخت خواب ديگري اتفاق بيفتند به آنها ربطي ندارد.


تنها يك نتيجه ميتوان گرفت: انسان ها اجازه نميدهند، هيچكس بر خلاف عرف ساختگي آنها حرفي بزند، هر آنچه جديد باشد، بر خلاف باور هايشان باشد (باور هايي كه هيچكدام ثابت نشده درست باشد)، بر خلاف كردار هميشگيشان رفتار كند. حذف ميكنند چون انسانها ستيز را ترجيح ميدهند بر صلح.

صلح برايشان هيجاني ندارد.

ستيز، ستيز، ستيز...!(1)

انسان ها عجيبند، عجيب. از آرامش و صلح زيبا سخن ميگويند، اما خوي وحشي بودن در آن ها نهادينه است. هركس بر خلاف نظرشان باشد، به نوعي به دنبال حذفشان هستند، اديان با آنكه عمدتا معبود يكسان دارند، هيچگاه صلح نكرده اند. به جاي آنكه يك راه را نشان دهند، چندين راه جلوي پاي بشر گذاشته اند و هركدام معتقدند راه خودشان بهترين است.

سكوت، سكوت، سكوت...!

لازم نيست هميشه حرف بزنيم. لازم نيست هميشه چيزي براي گفتن داشته باشيم، بنويسيم و يا ابراز عقيده كنيم، بعضي وقتها كافيست، يك لبخند بزنيم، سيگاري آتش كنيم، موسيقي ملايم (ترجيحا سينما پاراديزو) و بگذرانيم...!

خيلي هايمان براي بحث كردن پير شده ايم...!

حرف نزن...!

بحث كردن معنايي نداره، چون هيچكس به دنبال تبادل نظر و ايده جديد نيست. حتي كسي نميخواهد تغيير عقيده بدهد. در هر سني فرقي ندارد، تنها به دنبال آن هستند كه يك موافق پيدا كنند.

بهترين كار اين است، هنگام بحث با آدم هايي كه اصطلاحا مرغشان يك پا دارد، سكوت كني، لبخند بزني، بگويي تو درست ميگويي.


يقين داشته باش، اين كار از آتش هم بيشتر ميسوزاندشان.

ژست آدميزاد...!

ملتي كه كه از بالاي دار رفتن همنوعشان خوشحال ميشوند، فرياد ميشكند و شادي برپا ميكنند، آن ملت خيلي وقت است كه مرده، تنها ژست زنده بودن را دارد...!

Tuesday, January 22, 2013

نمايش صورتك ها...!

ديروز نمايش صورتك ها بود...! من هم شركت كردم، جايزه ي غمگين ترين صورتك را به من دادند...! اما هرچه اصرار كردند صورتك را بر نداشتم تو صورت خوردم را ببينند...!

آخه من بهشون دروغ گفته بودم، اون صورتك، همون صورت خودم بود...! غمگين ترين صورتك صورت من بود...!

وقتي خدا رو محكوم كردم...!

خدايا نميگذرم ازت خيلي رك و رو راست..! نميگذرم ازت از اينكه قدرت گريه كردن رو به مرد ندادي...!

خدايا تا آخرش نميگذرم ازت...!

مستي...!

يه وقت هايي مشروب ميخوري كه جرات پيدا كني...! نه اينكه يادت بره. مشروب يادت نميبره چيزيو، تازه يادت هم مياره. مشروب ميخوري كه بشيني با خيال راحت به خودت فحش بدي، هرچي ميخواي به خودت بگي، بعدش بشيني زار زار گريه كني...!



بايد بزني بري...!

بايد بزني بري، بايد بري وقتي خيابون ها بوي اون رو ميده، وقتي هرجاي اين شهر ياد و خاطره ي اونه، بايد بري وقتي ديدي لباس هات همه با سليقه ي اون خريده شده. بايد بري وقتي ديدي آهنگ هاي خاطره انگيز به اين دليل قشنگن كه به يادش گوش دادي، يا با اون گوش دادي...! بايد بذاري بري، بايد بري از اون بري. چون اينجا نميتوني حل كني...!

فقط بايد تو اين شرايط صورت مسئله رو پاك كني، چون هيچ جوابي نيست براي اين مسئله به اين سختي...!

بايد بري وقتي دوستش داشتي، داري، خواهي داشت و اون دوستت هيچوقت نداشت...!

وقتي كه اينجا تاريك شد...!

كم نيستند، آدم هاي دور و برمون، كه هيچ حرفي نميزنن، هميشه يه لبخند ساده به لبشونه، با كسي تعامل ندارن، بحث نميكنند، خيلي راحت ميگذرند، سايش ايجاد نميكنند...! تو خودشونن، هرچي ميگي ميگن نميدونم شايد...! شايدم بعضي وقتها ببينينشون كه دارن با خودشون حرف ميزنند..!

اين آدم ها به خدا مريض نيستند، ديوانه نيستند، فقط خسته اند، فقط بريده اند. احمق بودن، يه جا بد ضربه خوردن...! حالا شما هي بهش طعنه بزن، بگو چرا اينطوري؟ چرا تو خودتي...! خب بگو، بگي چيزي حل نميشه، فقط يه تير به بدن بي جونش ميزني...!

ظرفيت...!

هيچوقت به درد كسي نخنديد...! نگيد اين كه چيزي نيست...ظرفيت ها براي پذيرش درد متفاوته، يكي كل دار و ندارشم از دست بده، آخ نميگه، دمش گرم، خيلي قويه بازم پا ميشه...! يكي با يه تلنگر جوري ميشكنه، كه ديگه هيچوقت، ديگه هيچوقت ترميم نميشه...!

خسته ام خدا جون...!

خداجون، بيا بازي كنيم، قايم با شك...! من چشم ميذارم، تو هم بيا و مردونگي كن نذار چشامو ديگه باز كنم...!

خداجون آخه خيلي خسته ام...! كاش ميشد گفت، اما بايد ديد، تا نيايي ديدنم، نخواهي ديد...! تو هم كه جات اين پايينا نيست، بذار من بيام ببينمت، اگه ديدي راست بود، برم نگردون...!

شايد واقعي باشد..!

مغرور بود، ميگفت گريه نكرده، فقط چند بار، انگشت شمار، حتي از انگشت هاي يك دست هم كمتر. براي خودش افتخار ميدانست. ميگفت با اينكه دختر است اما قويست. هيچوقت به تفاهم نرسيديم، لااقل سر اين موضوع. من ميگفتم آدمي با گريه خالي ميشود. درد ها قابليت سنگ شدن دارند. اگر اشك نشوند سنگ ميشوند، قلب را سنگي ميكنند. ميگفت خيال پردازي، ادبي حرف ميزني،گريه كني، ديگران، ميفهمند چگونه شكست را تحميلت كنند. ميگفتم نه، گريه سلاحيست، براي آنكه زماني تنها شدم، پس از يك جنگ طاقت فرسا با افرادي كه دورو برم هستند و دايم در حال جنگند، از آن استفاده كنم، تا نيمه جاني برگردد بر من.
ميخنديد، ميخنديد...!
روزي كه داشت ميرفت، اما شكست، گريه كرد، اشك ريخت، من برعكس هميشه و قولي كه به خودم داده بودم، گريه نكردم، بغلش كردم، گذاشتم گريه كند، بي مهابا اشك ميريخت، نميتوانستم كنترلش كنم. او داشت مرا ترك ميكرد، ولي گويا خودش خودش را داشت ترك ميكرد. ميگفت ميدانم بهتر از تو ديگر پيدا نميكنم. ميدانم هيچكس جز تو مرا اينگونه دوست نخواهد داشت، هق هق ميكرد. سرفه هاي پشت سر هم، آنقدر كه تا حالت تهو پيش ميرفت، از بس اشك ميريخت. ولي من عين يك مجسمه، خشك، تنها بغلش ميكردم و بهش اميدواري ميدادم. خنده دار بود، يكي بايد مرا اميدواري ميداد، من داشتم به سرعت نور به پوچي ميرسيدم از رفتنش.
برايش قهوه خريدم، همانطور كه دوست داشت، نگاه به قهوه ميكرد، اشك هايش سرازير ميشدند، دقيقا از همانجايي قهوه خريدم، كه ديدمش، كه صحبت كردم، كه پيشنهاد دوستي دادم، كه عشقم را آنجا پيدا كرده بودم. كه بعد از مدرسه آنجا ميبردمش...!

عقده ي چند سال گريه نكردنش را خالي كرد، نميدانم، اما انگار ويروس گريه نكردنش را به من منتقل كرد. پس از آن روز من ديگه هيچوقت گريه نكردم. هيچ چيز مرا به گريه ننداخت. تنها لبخند مليحي كه از صد بار ناله و شيون هم اندوه بار تر بود و هست.

فكر ميكنم سنگي شده ام، دقيقا از همانچه ميترسيدم.

وقتي خنديدم...!

مادر بزرگم، گريه ميكرد، ميگفت به حق علي اگه پسرم زن بگيره، بچه ي اولش به دنيا بياد، خدا كنه به حق همين وقت عزيز، پسر بشه، مادرت اينا سقف واسه خودشون بگيرن، شوهر خاله ات كار پيدا كنه، و آقابزرگتون اين درد كمر دست از سرش برداره كه عين خوره افتاده به جونش...، خدايا به حق فاطمه زهرا تو هم دانشگا قبول شي، بري سر درس و مشقت، دكتر بشي، تاج سرمون بشي يه سفره ابالفضل ميندازم.
مادربزرگ خودش بلند نميشد، زانو هايش ساييده شده بود. چشمانش كم سو بودن، سال ها بود لكه آورده بود. دستانش آنقدر ميلرزيدند كه درست نميتوانست حتي قاشق دست بگيرد. دلم برايش سوخت. خيلي. اما اميدش را ستودم، نميدانم چرا بي هوا به جاي گريه، فقط خنديدم. فقط خنديدم.

اين حرف ها بوي گريه ميدهد...!



براي عاشقت شدن، يك نگاه كافي بود
براي فراموش كردنت،
يك عمر هم كافي نبود...!

خطر....! خطر...!

ميگفت وقتي رابطه اي رو تموم نكردي وارد رابطه ي ديگه نشو. راست ميگفت، خودش سالها بود كه دور هرگونه رابطه اي رو خط كشيده بود. ميگفت خطرناكه. ميگفت ضرر داره. نه براي خودش، براي كسي كه بخواد وارد زندگيش بشه. ميگفت هنوز عشق اولش رو فراموش نكرده، ميگفت خطرناكه، ميگفت اگه رفتي، هنوز تو فكر قبلي بود يعني جنايت كردي، وقتي خوابيدي اما يادت به ياد قبلي بود، يعني آدمكشي. ميگفت وقتي بوسيدي اما ياد لب هاي عشق اولت بود يعني ترور....! ميگفت اگه هنوز لباس هات رو به سليقه ي اون ميخري، بدون گير كردي، ميگفت براي اينكه سراغ كسي نري، آينه هارو بشكن، رو ساعت ديواريت رنگ بپاش. برشون ندار، نه...! چون بدوني روزي بودن، چون بفهمي روزي به گذر زمان اهميت ميدادي، تو آيينه خودت رو نگاه ميكردي. 

خيلي تلخ حرف ميزد، اما راست ميگفت. نميدونم شايد هم همه ي تلخ ها حرف راستند، يا تمام حرف هاي راست، طعم تلخي دارند.

اينجا مين گذاري شده است...!

از اطاقش بيرون نميرفت، آنقدر ماند و ماند و ماند تا پوسيد. هربار دوستانش ميگفتند چرا بيرون نميروي ميگفت، خطرناك است. بيرون برايم زهر است. ميگفتند چرا؟ ميگفت هر گوشه ي اين شهر خاطراتي برايم نهفته است. نه اين ها خاطرات نيست. اين ها مين هستند . اين شهر مين گذاري شده است. اما اي كاش مين هايشان تنها نقص و قطع عضو برايم مي آورد. دلم را ميكند. راست ميگفت...!

دلش را ميكند، بدجور هم ميكند. پرده هارا كشيده بود تا آفتاب نيايد، آفتاب روزي مجاز از او بود در زندگيش، بارها گفته بود، روشنايي زندگيم هستي. بروي باز شب برميگردد...! 

هيچوقت جدي گرفته نشد، تا آخر سر در همان اطاق تاريك مرد. نه، خيلي زود تر از اينها مرده بود. تنها نفس كشيدنش را قطع كرد، درست مثل زماني كه روحش هم نفس كشيدن را يادش رفته بود.

مادر...!

هنوز جامه دانش را نگشوده بود كه گفتند بازگرد. خودش لبخند ميزد چون ميدانست با قومي بربر روبروست. وقتي گام در اين كارزار گذاشت، اسبش را زين كرده بود و خودش را پر از سرسختي. دخترش آرام اشك ميريخت، بي آنكه صداي هق هقش، بغض چند ساله ي پدر را بشكند، اما پسر...! پسرش كوچك بود، بهانه ي مادر ميگرفت، سرماي چند ساله، با سه روز گرماي آغوش مادر، گرم نشده بود. اين سرما گويي درون استخوانش نفوذ كرده بود.
سخت در آغوش گرفتش، آرام در گوشش زمزمه كرد:
پسركم،
عقاب ميداند،
در سرزمين لاشخور ها، جايش در قفس است.
پرواز آزاد عقاب، براي لاشخور ها، يك كابوس.
گل سرخ ميدانست در دشت علف هاي هرز،
خشك ميشود،
اما روييد تا شايد با همان يك گل هم خاطراتي از بهار زنده كند.

نتيجه گيري هايي كه برايم تلخ بودند....!

عروسك درست كرده بودند براي بچه ها، گريه ميكرد. اشك از چشمانش ميامد، خيلي گرون بود. نميدانم چه چيز را ميخواستند به بچه ها بياموزند، اينكه روزي آنقدر سنگي ميشوي كه گريه برايت آرزو ميشود. اينكه براي همان گريه بايد بهاي سنگيني بپردازي...!
عروسكي ديدم، ميخنديد، نخريده بودنش، نميدانم چرا، لابد خنده ديگر آن معناي قديم را ندارد. يا شايدم ميخواستند بگويند، خنده هاي مصنوعي ديگر خريداري ندارد.

آدامس خروس بود، اما مردم آدامس خارجي ميخريدند، چون خروس كلاس نداشت. آدمس خروس از صحنه بيرون رفت، مردم پول بيشتر دادند تا ياد قديمشان بيفتند اما آدامس خروس نشان مثل قبل نشد. مردم، در هر زمان بر خلاف جهت رود هستند. شايدم ميخواستند بگويند، براي زنده كردن، خاطرات شيرين گذشته بايد بهايي بيش از پيش پرداخت كني و تازه آن چيزي كه بود نشود فقط يه رويايي از آن، و شبيه به آن.
نميدانم شايدم قدر نشناسي ما را ميخواستند به رخ بكشند.

چيز هايي ديدم كه نبايد ميديدم، چيزهايي شنيدم كه گوشم را آزرد...! هرچه بود، بود، گذشت، ادامه ديگر ندارد.

Sunday, January 20, 2013

خدا...!

يه وقتايي بايد دست گذاشت رو شونه ي خدا، بگيم، مشتي، تو مارو يادت رفت، دليل نميشه ما تورو يادمون بره..!

اصن مهم نيست، بهت اعتقاد داشته باشم يا نه...! اصن مهم نيست هستي يا نه...! فقط بدون نيمچه به فكرتم...! حالا تو هرچي ميخواي باش...!

داستانك (نامه ي آَشنا2) پايان

پيرمرد، كاغذ را برگرداند، نفسي تازه كرد، عينك را از روي چشم برداشت و اشك هايي كه از چشم هايش سرازير شده بود را با دستانش پاك كرد. عجيب كه اينبار اشك هايش شور نبودند، شيرين بودند، شايد هم شيريني كلمات بر شوري اشك هاي پيره مرد چيره شده بود. رابرت ادامه داد به خواندن.

"حرف را طولاني نميكنم، ميدانم خواندن اين همه متن براي تو دشوار است. اما رابرت، براي همه عجيب بود...! عجيب...! 
اينكه آدمي به خوبي تو چرا بايد آنقدر منزوي شود، كسي حالش را نپرسد و يا حتي فرزندش از او دوري كند. 

رابرت عزيز در يك جمله خلاصه ميكنم، تو خوب بودي، در جايي كه خوبي هيچ معنايي نداشت، تو خوبي كردي براي مردماني كه خوبي برايشان ارزشي نداشت، تو جنگل گرگ ها را ديدي، اما گرگ نشدي...! دريدنت اما خسته نشدي...!

گناه تو يك چيز بود...! خوب بودي...!


اگر تمام دنيا هم تو را فراموش كنند، رابرت عزيز بدان، آنكس كه بايد به ياد داشته باشدت، تو را به ياد خواهد داشت. فكر ميكنم وقت آن رسيده باشد كه اندكي من از وجود تو لذت ببرم. كاش بداني در اين چند سال، زندگي تو براي من چقدر تراژيك و تلخ بود. افسوس كه قرار گذاشته بودم، تا آخر صبر كنم، شايد خلاف آنچه ميپندارم برايم ثابت شود. گويا من هم كه "خدا" هستم راه را فراموش كرده ام.

اينجا، من منتظر تو هستم. به زندگي جديدت خوش آمدي رابرت عزيز.

Saturday, January 19, 2013

اين درشكه هيچگاه به مقصد نميرسد (4)

-پدر تجارت چيست؟

+عرضه ي آنچه مردم نياز دارند فرزندم...!

-اين روزها مردم چه نياز دارند پدر؟

+ يك آغوش براي گريه فرزندم...! تجارت سختيست، ناياب است، باشد هم گران قيمت و كم دوام...!

اين من بي ارزش...!

يادم ميايد سر كار بودم، كاري كه به سختي پيداش كرده بودم، و تو خودت خوب ميداني اون روزها بدجوي مست تو بودم. نفس كشيدنم بوي عطرت را ميداد...! اون روزها هنوز به تو نرسيده بودم، اما تو ميدانستي دل به تو داده ام. زنگ زدي، از من خواستي همديگر را ببينيم. نميدانم چه شد، زنگ زدم، به هركس كه ميتوانستم، حاضر بودم، پولي رو حقوق خودم براي آن روز بگذارم تا فقط تو را ببينم. فهميدم پول بي ارزش است.

اما امروز حاضرم عمري از من برود، تا باز هم به آن دوران شيرين با تو بودن برگردم...! نميشود ميدانم. فقط يك آرزوست.
اما فهميدم اين عمر بي ارزش...!

داستانك...! (1)‌ (نامه ي آشنا)

طبق معمول روزهاي دوشنبه، پستچي نامه هارا آورده است. روزهاي سرد زمستان چشمان كم سوي رابرت بيشتر پي نامه ميگردد...! نامه هاي پسرش، پيرمرد را دلگرم ميكند. و اين چيزيست كه او بيش از هرزمان ديگري به آن نياز دارد. عينك ته استكانيش همواره روي گردنش آويزان است...! از بار آخري كه عينكش را گم كرد و تا هفته ها كورمان كورمال راه ميرفت برايش تجربه ي تلخي را رغم زده بود. چند باري كه نميديد، دستش را با فر سوزانده و يا ظروف را شكانده بود. پسرش هر ماهي 2 بار به او سر ميزد تا ببيند پيرمرد هنوز زنده است يا نه. بيشتر براي اين ميامد كه بداند كي ميتواند خانه را بفروشد و اگر نه رابرت برايش آنقدر مهم نبود.
آرام آرام ربدوشامش را پوشيد و به سمت صندوق پست رفت...! باز هم صندوق پر بود از نامه هايي كه بيشتر جنبه ي تبليغاتي داشتند...! دلسرد به خانه بازگشت و دسته ي نامه هارا به روي ميز پرت كرد. يك چيز توجهه اش را به خود جلب كرد. پاكتي كه بيشتر به نامه ميخورد تا به فلاير هاي تبليغاتي. به آرامي آن نامه را جدا كرد. پشتش را خواند خبري از آدرس فرستنده نبود. تنها آدرس گيرنده بر روي آن درج شده بود. به هرحال برايش عجيب و حس كنجكاويش را صد البته برانگيخته بود.
نامه را با دقت تمام باز كرد، كاغذ سفيد كوچك تا شده اي در آن بود. عينكش را گذاشت و مشغول خواند شد...! 

"رابرت خوبم، ميدانم مرا نميشناسي، من نه از دوستان تو هستم و نه از اقوام تو. من تنها تو را ميشناسم بي آنكه تو درباره ي من چيزي بداني...! دانستن درباره ي من، فرقي در ماجرا نخواهد كرد. قصدم از اين نوشته آن بود كه به تو يادآور شوم، روزهاي شومي را پشت سر گذاشتي، پس از مرگ ماريا كه تنها همدمت بود، ساليان سال، دل به كسي بستي كه هيچ نشانه اي از مهر و محبت پدري در او ديده نميشد. تنهايي را لمس كردي، شب هارا با چشمان گريان سپري كردي. روزهاي تلخ براي تو گذشتند، تو به شرايطت عادت كردي رابرت عزيز. اما بدان زندگي همانطوري كه روزي شروع دارد، پاياني ميپذيرد. هر درودي بدرود دارد. اين را بدان قلب تو پاك بود و ذره اي سياهي در آن جاي نداشت. امروز تو در كلبه اي تنها زندگي ميكني، كه اگر آن كارها را نميكردي قطعا در قصر زندگي ميكردي. اما تو آرامش ديگران را به رفاه خودت ترجيح دادي. مايك پسرك 5 ساله اي كه از سرطان رنج ميبرد، امروز ازدواج كرد. يقينا اگر تو آنروز به دادش نميرسيدي و خرج درمانش را نميدادي، هيچگاه اين روز را نميديد. مادري كه در صانحه ي رانندگي بدنش فلج شده بود، امروز اولين نوه ي دختريش را ديد. شايد آنجلا هيچگاه بدون كمك تو نميتوانست روي پاي خودش بايستد. جورج امروز دومين گاوداريش را هم زد، با درآمدي كه از گاوداري اولش داشت، دو مدرسه زد كه هر دوي آنها را به نام تو و ماريا ثبت كرد. همه ميدانند اگر روزي كه جورج مزرعه اش آتش گرفت كمك تو نبود، شايد زودتر از اينها، جورج از گشنگي تلف ميشد. فرزند لوكاس مهاجر آلماني كه به شهرمان آمده بود، پس از آنكه پدرش را در جنگ از دست داد، به كمك تو درس را ادامه داد، و خرج او و خواهرش را تو دادي. امروز او چيره دستيست ميان همقطاري هاي پزشكش...! اين را بدان هرجا رفت يادي از تو كرد. هيچ كداميك از اينها قابل فراموش شدن نيست رابرت عزيز...! 

رابرت عزيز..! روزگار هرچقدر هم تورا منزوي و فراموش كند، قطعا از ياد اين مردم نخواهي رفت. بزرگترين خدمت تو زماني بود كه دولت به تو پيشنهاد ساخت كليسا داد در عوض ماليات، اما تو زير بار نرفتي و چندين مدرسه و بيمارستان ساختي، حتي بيش از مقدار مالياتت. و دولت براي سرباز زدن تو، ماليات را بر تو تحميل كرد و تو بدون كوچكترين شكايتي پرداخت كردي. 

مردم اين شهر مديون تو هستند رابرت عزيز...!

اما يك چيز ميماند كه براي همه سوال است..!

(ادامه دارد)

ژست...!

بعضي وقتها لازمه آدم هيچكار عجيبي نكنه، خيلي ساده رفتار كنه، نياز نيست جار بزني عاشق شوبرت و باخ و شوپني...! مهم نيست چند تا كتاب خوندي و راسل و هيچنز و كافكا رو چندبار حفظ كردي جملاتشو تا يه جا تيكه بپروني كه مثلا آره...! ما هم كتاب ميخونيم...! اهميتي نداره چه لباسي ميپوشي...! نه نخند، نه...! واقعا اهميت نداره، به جايي ميرسي كه پوچي برات بيشترين معنارو ميگيره...! ميفهمي لازم نيست ژست روشنفكرارو بگيري..!

راستش رو بخواي، روشنفكري و يا هر ژست ديگه اي دل خوش نمياره...! تجربه اين رو بهم ثابت كرد.

دو احمق با لباسي ديگر...!

هيچ چيز ثابت شده نيست، به همون اندازه كه دين دار ها متعصبانه و احمقانه از وجود خدا حرف ميزنند، به همان اندازه آتئيست ها به نبود خدا ايمان دارند...!

بيخيال برادر...! چاي دارچيني چند؟

Thursday, January 17, 2013

فشن روح....!

انسان ها چه علاقه اي به لباس دارن نميدونم...! كاش جاي اينهمه فشن لباس، يكبار، فشن روح ميذاشتند. هر نوع لباسي كه بوده رو ديديم...! كاش يكبار چيزي كه نديده بوديم رو به نمايش ميذاشتيم...! اونوقت هركسي روحش لخت تر بود، روح زيبا تري داشت...!

گريه...!

گريه يك مسكن موقته، اما هيچوقت درمان نيست...! هيچوقت...!

بيماري واگيردار...!

هروقت، دانشمندا تونستن، كاري بكنن، آرامش هم مثل ايدز واگيردار بشه، اونوقت ميفهمم علم پيشرفت كرده...!

قمارباز...!(1)

ميدوني چيه جاني؟ من يه قمار باز حرفه اي بودم، هميشه تا يه جايي شرط ميبستم كه شانس برد رو در خودم ميديدم..!
من فقط يكبار باختم، يكبار، زماني كه تمام زندگيم رو روي كسي شرط بستم، كه هيچ شانسي رو نميديدم، ميدوني جاني اين بدترين قمار زندگي من بود...! شايد جسورانه ترين، من كل زندگيم رو باختم...! اما خم به ابرو نياوردم، چون يادگرفتم، هيچوقت از اصول خودم دور نشم...!

حلالش كنيد...!

گاوي كه در حال مرگ هست رو ذبحش ميكنند، تا قبل از اينكه خودش بميره و گوشتش حروم بشه...! آدم عاشق حكم همون گاوي رو داره كه داره جون ميده، كاش خدا عقلش ميرسيد و حلالش ميكرد...!

اين درشكه به مقصد نميرسد...! (3)

-پدر؟ سياست چيز بديه؟
+نه فرزندم چرا ميپرسي؟ انسان بايد در همه چيز سياست به خرج دهد...!
-در عشق چطور؟
+...! نه نه..! عشق تنها چيزيست كه نبايد در آن سياست به خرج داد...!
-اما شما كه گفتيد...!
+ مهم نيست من چي گفتم...! در عشق سياست به خرج دادن يعني جنايت..!

Wednesday, January 16, 2013

ساده نگذريم...! (طنز)

يه ديالوگ خيلي خيلي ماندگار از عزيز السلطنه تو سريال دائي جان ناپلئون به خاطرم مونده...! هميشه آويزه ي گوشم ميكنم.
يه صحنه اي بود، يادم مياد، عمو اسدالله ميرزا وارد جمع ميشه و كمي با خانم هاي جمع خوش و بش ميكنه، در آخر ميگه:
-مومنت، اومديم سلامي عرض كنيم و برگرديم، شيرعلي زن و بچه اش رو دست من سپرده...!

درجوابش، عزيز خانم، به نسوان جمع برميگرده ميگه: خدا نكشه اين اسدلله رو، مرد بايد تو هيزي هم ظرافت داشته باشه...!

مثال تازه ترش شايد اين: LADIES FIRST يا حق تقدم با خانم ها باشه...! كوره فرصتي براي رجال تا يه نيم نگاهي به پايين تنه ي خانم ها هم داشته باشند، راستش رو بخواييد اكثر مواقع هم جواب داده، يعني بودن كسايي كه جواب گرفتن...! :))

بعله..! ساده نگذريم، در بدترين كارها هم ظرافت به خرج بديم، آزار دهنده كه نميشه هيچ، تازه شايد با مقصود هم برسيم :))

باوركنيم...!

بعضي وقتها، زندگي مزه اش از يك به نرسيده هم گس تر ميشود، درست زماني كه بايد شيريني را تجربه كني، بايد با دهان تلخ سرو كله بزني. نميدانم چرا؟ نميدانم شما بگوييد حكمتي دارد، من هم...! من هم چيزي نميگويم ترجيح ميدهم با دهان تلخ چيزي نگويم چون دهان تلخ كلمات را تلخ ميكند و وقتي تلخ كند، تير هاي كلام تيز تر ميشوند، زهرآگين ميشوند، هرچي...! فراموش نشود چه ميخواستم بگويم...! ميخواستم بگويم، اين تلخي ها، لازم است، براي ما، بايد بچشيم، تا مزه ي خورده شكري كه روزي شايد، روزي قرار است مزه مزه كنيم، از صد عسل شيرين تر باشد...! 
فلسفه ي سختي ها اصلا همين است...! وقتي كسي را ديدي، تيري به قلبت روانه شد، نگران نباش، عاشقي هرچقدر سخت و تلخ، اما آخرش شيرين ميشود...!
باور كن سخت ترين روزهايي كه باور به هيچ چيز نداري و اميدت شايد نزديك هاي مدار صفر باشد، به اوج ميرسد و يكباره درخت صبرت شكوفه ميكند، اصلا شايد به بار نشيند...!

برعكسش هم صادق است دروغ چرا، در بدترين شرايط شايد بدتر از بد شود و شايد در بهترين شرايط بحراني...! نميدانيم، نميخواهيم هم بدانيم...! چون زندگي براي لحظه قشنگ تر است...! كسي به زمان سفر نكرده، باوركنيم، آينده زيبا تر از امروز نيست...! يعني هيچ روزي بهتر از امروز نيست...!

باور كنيم.

مرگ قلم...!

وقتي نمينويسي، به هر دليلي به هر بهونه اي فرقي نداره...! تو هرچي ميخواي اسمش رو بذار...! من اسمش رو ميذارم مرگ قلم...!
ميدونم ببخشيد خيلي غمگين توصيف كردم، ولي بعضي واقعيت ها تلخه، شايد همه، شايد معدود...! ولي تلخــــه...!

اين بازي ادامه دارد...!



انسان ها عشق را تا زماني نفي ميكنند كه عاشق بشوند...!
وقتي هم كه عاشق شدند، چون يك عمر نفي ميكردند، پس هيچ باوري ندارند، پس هيچ زمينه اي ندارند، وقتي هم كه زمينه اي ندارند، قاعدتا در زميني ميجنگند، كه راه هاي فرارش را نميدانند...! كشته ميشوند، شكست ميخورند، و بازي برايشان تمام ميشود...!

از جسد آنها فردي به دنيا ميايد، كه از عشق چيزي نميداند، اما ميداند چگونه عشاق خودش را بازي دهد، با علم به اينكه ميداند كجا دارد بازي ميكند و چه بازي ميكند، طرف مقابلش را كه هيچ نظري درباره ي جنگ و اين بازي خونين ندارد به خاك و خون ميكشد و اين بازي باز ادامه پيدا ميكند...!
و اين بازي ادامه پيدا ميكند...!

Tuesday, January 15, 2013

ابراهيم؟...!

ابراهيم؟! ابراهيم؟

باز هم ديدمش، من شكستم او ايستاده بود، تا كي بايد شكست ابراهيم؟ چقدر سخت است اين روزگار من، گرد مرگ پاشيده اند، خودم هم از خودم خسته ام، فقط دستانم ميلغزد به قلمي و چند خط نوشتني كه ديگر اثري ندارد و حالم را هر روز بدتر ميكند. ابراهيم زهر ميخورم هر روز تا كي بايد زهر خورد. ميگويي زمانش نرسيده كه بيايي...يعني نميگويي من اينطور ميپندارم. آنقدر حرف نزدي با من، خودم با خودم حرف ميزنم. تو را رو در روي خود ميبينم. ابراهيم چه در ذهنت ميگذرد با من بگو شايد به نفع هر دويمان باشد.  ابراهيم چقدر گريه كنم در تاريكي؟ چقدر بي او بايد سر كنم بي آنكه بفهمد؟ چه تقديري بود ابراهيم؟ من تا به كي بايد كسي را دوست داشته باشم كه هيچ نگاهي حتي به من ندارد....! چقدر تلخ است دورانم ابراهيم صد رحمت به زهر.
ابراهيم ذره ذره آب ميشوم بي آنكه كسي دريابد چرا؟ ابراهيم لبخند ميزنم اما كسي نميداند چه ميگذرد درونم...! ابراهيم من از اين ماسك روي صورتم بدم ميايد...! من خيلي خسته ام...! خيلي...! خيلي...!

ابراهيم ميشنوي؟ ابراهيم؟ ابراهيم...!؟

مشكل از ماست...!

مشكل از ماست، ايراد اساسي به ما وارده وقتي هركسي اومد سرمون رو خم كرديم نشست، سواري گرفت گفتيم چرا. مشكل از ماست كه توقع بيجا داشتيم، بعد دشمن تراشي كرديم. مشكل از ماست كه توقع داشتيم، آمريكا و انگليس و سوريه و چين و هر قبرستون ديگه اي مارو دوست داشته باشه و بدون چشم داشت به سرمايه هاي ما حال بده و هيچ چيزي نخواد. مشكل از ما بود وقتي به هركس و ناكسي باج داديم توقع داشتيم قبول نكنه. دوست داشتيم توقع داشتيم دوست داشته باشه. اصلا حقمونه. واقعا همينه حقمونه...! چون بي جا توقع داريم، چون بي جا انتظار داريم، هنوز درك نكرديم دنيا همين گهيه كه هست.

Sunday, January 13, 2013

اين درشكه هيچوقت به مقصد نميرسد...!(2)

پدر بد تر از مرگ چيست؟
-بد تر از مرگ؟ راه افتادن بدون مقصد فرزندم...!
مثلا كي پدر؟
-مثلا همين آدم هايي كه هر روز ميبينيم، لبخند ميزنند اما شاد نيستند، قهقه ميزنند اما خنده شان تلخ تر است از گريه، همين آدم هايي كه هر روز نقاب ميزنند تا روزشان را شب كنند و شب به زور هزاران قصه اي كه براي خودشان ميگويند ميخوابند، همين آدم هايي كه قصه اي گريه دار تر از زندگيشان نيست...! همين هايي كه سيگاري آتش ميكنند و در خلوتي دودش ميكنند.
+پدر كافيست...! كافيست پدر...!
-آرزوي آنها هم همين است فرزندم، كافيست...!

اين درشكه هيچوقت به مقصد نميرسه...! (1)

-پدر مرد ها گريه ميكنند؟
+نه فرزندم...! هيچوقت.
-پس چطوري خودشون رو خالي ميكنند...!
+فرزندم، بعضي وقتها كه گرد و خاك ميشه، يا حساسيتشون عود ميكنه.
-نميفهمم...! چه ربطي داره؟
+ من هم سن تو بودم نميفهميدم فرزندم...! ميفهمي..! اي كاش هيچوقت نفهمي، اما ميفهمي...!

Saturday, January 12, 2013

يك خاطره...!

وقتي خونه ات رو ترك كردي يادت باشه، دلت همچنان اونجاست، براي اينكه برنگردي و دوباره خاطرات قديمت توش زنده نشه، بهتره كليدشو بسپري دست يكي كه خيلي بهش اعتماد داري...!

اعتماد داري ولي نميدوني چرا؟ اعتماد داري با اينكه نديديش، نشناختيش، ولي به نظرت آدم صافيه، صادقه، آدم پاكيه...! اينطوري خيالت از خونت تخت ميشه، هيچوقتم برنخواهي گشت...!

www.facebook.com/RawyRaavi

خانه ي بوف راوي دست كسي است كه خيلي معتمده...!

Friday, January 11, 2013

بياييد اين چيزها به هم....!

وقتي ميگويي پسر سرزمين من، تو را هيچ از مردي نمانده، مرد هم مرد هاي قديم...!
من چه بگويم؟ از كدام صفت زنانگيت نام ببرم؟ تو نيز مثل قبلي؟ يا آدمي را به پول سياهي ميفروشي...!


بيخيال كار خودت رو بكن، يكي هم مثل من رد داده چرت و پرت مينويسه...!

طلا ميخواهم...!

يه بنده ي خدايي پيدا بشه آب طلا دسته من بده ميخوام اين جمله رو با خط درشت طلاكوب بزنم سر در سازمان ملل...!

اصل یک
وقتی یه ادم ساده باهاتون وارد رابطه شد یه ادم ک*کش تحویل جامعه ندین...!



چقدر بايد بگذره تا يكي مثل جمله ي امير برهان رو بياره...؟!

شايد نشه...! شايد نشم...!

سعي ميكني روشن جلوه بدي خودت رو، سعي ميكني خيلي شيك عمل كني...! يه طوري عمل كني كه تو كتاب ها نشانه ي آدم روشنفكر رو ميدن. تو روابط دختر و پسر قطعا چيزي چارچوب نداره، چون اين طوري شيك تره. كدوم حصار؟ كدوم تعهد...! اينا همش مال امل هاست...!

ولي وقتي فكر دختر دار شدن به سرت مياد، تمام اين فكر ها آوار ميشه رو سرت، هرجا كه باشي هر شعاري كه بدي باز تكه هاي حرفت اول تو قلب خودت فرو ميره. اشتباه نكن خبري نيست، هيچكس پدر نشده، تو تازه فقط تصور پدر شدن رو كردي. ولي با همين تصور، حتي دندون هاي نيشت رو هم تيز تر كردي تا گلوي كسي كه بخواد دخترت رو بازي بده، يا براي چند ساعت همخوابگي داشته باشتش رو با دندون هات بدري...! 
بدت اومد؟ به خوي پست و كثيف دو روي انساني پي بردي؟ آره...! آدما همينن..! همه شون همينن...! منطق چيز بدي نيست، ولي هميشه منطق منطقي نيست.

فقط يك چيز...!

از زماني كه ياد گرفتم ميشه جز داد زدن، جز گريه كردن و يا حتي سيگار كشيدن، نوشت، نوشتم...! من از همون زمان يادگرفتم ميشه داد هايي زد با نوشتن كه حنجره ي هيچكس قد نميده...!
راه رفتن خيلي سخته...! ولي سخت تر از اون راه رفتن هايي كه هيچ فكري نداري، همون قدم زدن ها كه به يادش ميوفتي...! همون قدم هايي كه ميزني بعد ميفهمي خيلي پات سرده، نميخواي ادامه بدي، ميخواي برگردي، ولي خيلي راه اومدي، يه جورايي نصف راه رو طي كردي. اونوقت كه ميفهمي اگه با اون بودي شايد نصف اين راهي كه اومدي ور هم طي نميكردي...!

هميشه تنهايي كار كردن سخته، ولي بعضي وقتها لازمه، اصلا بعضي وقتها لازمه تنها شي تا كاري انجام بدي...! تنهايي خوش نميگذره، اتفاقا خيلي هم بدميگذره، تمام بدي ها حس ميشن...! تمام سختي ها تازه معنا ميپذيرن...! ولي خب...

اين رسمشه ديگه...! هميشه نبايد همه چيز با هم باشه.

خطرناكند اينطور نيست...!؟

انسان هايي كه احساساتشون رو كشتن مغز درست و حسابي ندارند، چون بيشتر فكرشون رو صرف اين ميكنند كه احساساتي نداشته باشند....!پس قسمت باقي مانده فرقي نميكنه با آدمي كه دائما تو روياست...! با اين تفاوت كه آدم هاي كج فهمي هستند...!

برخلاف اون چيزي كه فكر ميكني...!

واقعيت...!



واقعيت اينه كه، زن ها براي هميشه گربه صفت خواهند ماند...! آنها همچنان به بد ذاتي خود ادامه ميدهند، نگو نه، باور كن اينگونه است...! دست خودشان نيست، قسمتي از وجودشان است...! مرد ها عاشق همين خصوصيات آنها ميشوند...!

مردها احمقند...! نگو نه، چون هستند، زن ها هم عاشق همين خصوصيات آنها ميشوند چون ميدانند، بايد از يك موجودي سواري بگيرند...! چه موجودي بهتر از مرد كه هم احمقست و هم عقلش در پايين تنه اش؟

Thursday, January 10, 2013

خودكشي...!

فيس بوك فقط يك كار ديگه انجام بده خودكشي محسوب ميشه، اونهم حذف گزينه ي unfollow post هستش...!
خفه شدم از بس ملت كامنت قربون صدقه دادن پاي پستي كه من ده سال پيش كامنت دادم و الان من بايد فرت و فرت نوتيف بگيرم...!

اميدوارم مارك با زندگيش بازي نكنه...!

تلخ، ولي واقعيت...!

اگه دست من بود، قبل از دموكراسي تمام ايراني هارو يك دوره روانكاوي براشون ميذاشتم...! آخه خيلي درد كشيدن، خيلي زجر كشيدن، با اين وضعي هم كه من ميبينم، امكان داره نسل بد رو هم زجركش كنند...!

هرچي باشه سلامت روحي خيلي بهتر از داشتن دموكراسيه...! اصلا پيش نياز دموكراسيه...!

چه جالب...!

خيلي جالبه تو كشور ما و يا حتي ميشه گفت بين مردم ما، يه چيزي خيلي رايجه، اونهم ژست گرفتن، حالا اين ژست گرفت هرچيزي ميخواد باشه، براي مثال، ژست مخالفت با نژاد پرستي...!
نژاد پرستي چيزه بديه ولي...!
عرب سوسمارخوره، ترك خره، لر يه چيز بدتر از ترك، كرد كه فيلان و بيصار...!

حالا همين ايراني اگه بره تو فرودگاه كشور هاي غربي چهاربار بيشتر بگردنش، آي ملت، جماعت بياييد ببينيد خون پاك آريايي رو كردن تو شيشه...! اينا نژاد پرستن، كتيبه ي حقوق بشر كوروش كبير، آي ملت تمدن 2500 ساله رو بردن زير سوال...!

:)) انصافا واژه ي سرزمين عجايب براي اين مردم، براي اين سرزمين صفت سنگيني نيست...!

عقده چيه؟ عقده اي كيه؟

امام جمعه قزوین: "ای کسانی که ایمان آوردید، ای کاش به جای ایمان، یک آروینی، شروینی، مانی، سامی، چیزی برام می آوردین."

نوتي از احمد شريفي، نوتش انصافا خنده داره، ولي اي سگ بزنه تو روحت با اون اسم تخميت...! خدا ميدونه چقدر بچگي تو دبستان و راهنمايي گفته باشن احمد، باقالي به فلان عمت...! كه تو انقدر از اسم به اين مزخرفي ناراحتي كه اسم هاي ايراني رو مسخره ميكني...!

زياد اهميت نداره برام حالا اسم ايراني باشه يا نه، ولي بچه خشگلي با اسم نيست، ماشالله خود احمد شريفي هم لعبتيست براي خودش :))

سرزمين عجايب...!

اگه تا چند وقت ديگه به هر نحوي، چند سال ديگه آخر نامه هاي دوستانه هم اسمي از برتولت برشت، علي شريعتي، كوروش كبير ديديد احيانا تعجب نكنيد، با اين وضعي كه پيش ميره فكر كنم چند وقت ديگه سر در توالت عمومي ها بزنند:

"توالت خوب است...! "

برتراند راسل.

هميشه يك جا براي شايعه...!

خيلي خوبه ملت شريف ايران پيشرفت كردند و به جاي ترويج و انتشار شايعه از طريق باغ مارشال، روزنه شبكه هاي ايميل رساني در اينترنت رو به فيس بوك و پيج هاي دوزاريش آوردند...! رسالت همونه، فقط وسيله عوض شده...! احسنت.

تخيلات...!

داشتم شكايت ميكردم از تخيلات قوي جنسي بچه هاي شبكه مجازي، كلي غر ميزدم كه اين چه وضعشه، همش عقده همش فانتزي، يه خورده دست برداريد از اينكارا، خيلي بي هوا رفتم تو سايت خبرنگاران جوان، نميدونم شايدم رفته بودم تو سايت هاي مستهجن، انقدر چرت و پرت و خيال پردازي درباره كارمند هاي بي بي سي ديدم پشيمون شدم...! باز به بچه هاي شبكه مجازي ، تخيلات خبرنگاران جوان يه چيزي در حد فيلم هاي پ.ورنو بود...!

شوخي دستي...!

من انصافا خيلي سعي كردم با خدا اين فاصله رو نگه دارم، ولي جديدا متوجه شدم، خدا داره شوخي دستي ميكنه باهام...! :))

ما ايراني ها...!

ما ايراني ها قطعا آدم هاي انتقاد دوستي هستيم، البته تا زماني كه نقاد باشيم، نه اينكه مورد نقد قرار بگيريم...!
طرف مال خطه ي شماله، زده از اراكي و مشدي بد ذات تر نديدم ( هيچ مدركي نيست، استنادش با آدم هايي كه برخورد داشته باهاشون)....!

بعد اگه كسي بزنه مثلا شمالي ها فيلان فيلان شدن( كه نيستن، هرجايي خوب و بد داره، الزاما نبايد همه اون چيزي باشن كه منطقه اشون معروفه به اون صفت)...! فكر كنم جوش بياره...! يعني قطعا جوش مياره...! بعد برات دليل منطقي مياره...!

اونجاست كه بايد تريپ روشنفكري رو بذاري كنار، با پشت دست جوري بزني كه همه دندوناش بريزه تو حلقش...!

چه سخته...!

وقتي ديگران دلشون برات تنگ ميشه خب خوبه، اصلا عاليه...! ولي خيلي بده دل خودت هم براي خودت تنگ نشه...!

تبديل محدوديت به فرصت...!

اينكه من سرماخوردم و سيگار رو براي چند روز ترك كردم، خب اين ميشه تبديل محدوديت به فرصت، ولي وقتي ميدونم خوب شم ، دوباره سيگار رو از سر خواهم گرفت، خب اين يعني سوءاستفاده از آزادي پس از محدوديت...!

بي خانمان...!

هيچوقت جايي رو خونه ي خودم ندونستم، هيچوقت، هيچ جا احساس راحتي نكردم...! هيچ كجا خونه ام نشد...! نه اينجايي كه هستم، نه كشورم، نه كشوري كه بعدها بخوام در اون زندگي كنم. وابستگي برام بي معنا شده(نميدونم شايدم نشده). 

درك نميكنم اون هايي كه از بسته شدن گودر ناراحت بودن...! درك نكردم اون هايي كه از تغيير قيافه ي فيس بوك بدشون اومد و از فيس بوك رفتن، يا وبلاگ ها فيلتر شد به صورت فله اي بريدن و رفتن و ديگه برنگشتن...! برام هر تغييري يك فرصت بود...! برام آسون بود يكي شدن با محيط جديد...! شايدم نه...! نميدونم.

جرات داري بيا تو چت روم...!

دعوا هاي فيس بوكي يا گوگل پلاسي يا هرچي...! خيلي خنده داره، چون نميفهمي كي داره واقعا داد ميزنه، يا كي عصبانيه...!
سرانجامي هم نداره (بهتر كه نداشته باشه) فقط تهديده ديگه...! كه آره منم گندم...! بابا تو بزرگ، تو خرس، تو گنده...! اصن به قول يكي تو ول كن...! :))


تو ول كن...!

بعضي وقتها حوصله بحث كه ندارم ميخندم، يا به يه اسمايلي تو چت بسنده ميكنم، خيلي هم ناراحت ميشم ها...! ولي اجباره چون ميدونم بحث كردنم هيچ دردي رو دوا نميكنه.

وقتي عوض نشديم، فقط احمق پيشرفته شديم...!

خيلي خنده داره كه چهار تا آدم به درد نخور بخوان كسايي رو مسخره كنند كه خودشون درصدي از جرات اون هارو ندارند، نميخوام از لفظ بدي استفاده كنم ها نه...! ولي تخمش رو ندارند راستش رو بخواييد.

طرف استاتوس(حالا نوت يا هر كوفتي كه اسمش هست) #نسرين ستوده...سالادم بخور! مثلا داشته مسخره ميكرده شكستن اعتصاب غذاي نسرين ستوده رو.

يا طرف زده: يكي چراغ اين #عليرضا روشن رو خاموش كنه...! چون مطالب و شعرهاش به مغز اين آدم سنگيني ميكرده.

يا طرف زده دلم ميخواست ميزدم خوار و مادر اين گربه هاي محل رو مياوردم جلوي چشاشون..! ميسوزوندم يا هر كاري ميخواستم ميكردم.

حالا گزينه ي آخر جايي خنده دار ميشه كه عده اي اومدن كامنت دادن، هرچي از دهنشون در اومده نوشتن، حالا بماند كه يه سري هم تريپ روشنفكري زيرش زدن، تو ديوانه اي، تو رواني، تو فيلان و بهماني( مثل اين ميمونه به يكي كه بيماري ايدز داره بگي خاك تو سرت فردا ميميري)

بعد رفيق هاي صاحب نوت هم از فردا با تريپ نوچه پروري و گنده بازي تو استريم عين جاهل هاي زمان قديم دور ميچرخن و عربده كشي كه هركي اينجا بخواد ايراد بگيره ميزنيم دهن مهنشو...! :))

عوض نشديم، ما احمق پيشرفته شديم، اگر يه زماني اين جهالت خودمون رو تو خيابون ها داد ميزديم حالا داريم تو فضاي اينترنت اينكار رو ميكنيم.

دور دور...!

مشكل جمهوري اسلامي و مردم يه سوءتفاهمي بيش نيست كه قطعا بنده حلش كردم...!

حاكميت بر اينباوره كه مردم دنبال آزادي هاي اجتماعين، يعني ميخوان آزادانه بينديشن، آزادانه بنويسند و كلي از اين حرفا...!
اما نميدونه مردم خيلي راحت با ساده ترين چيزها سرگرم ميشن. الان نزديك چند ساله گير دادن به اين "دووشواري" يه مدتي هم هست خب خداروشكر از "علي شريعتي" و "جنتي" خارج شدن، ولي به هرحال "گودباي پارتي جعفر" رو ازش نميشه خارج شد.

و مردم ايران هم بر هيچ باوري نيستند...! خيلي ساده، اصلا باور ندارند به چيزي، از نود درصد بروبچه هاي ايران بپرسي ميگن، آقا چه آزادي؟ اين آزادي فقط واسه خارجياس، دوس دخدرمون رو نميتونيم دستشو بگيريم تو خيابون راه بريم...! يا مشروب فروشي نداريم...!

اي بسوزه كه هرچي امكاناته واسه اين خارجياس...! 

مينيمال خر عست...!

اومدم درباره ي مينيمال يه مطلب بنويسم، ديدم ملت هميشه در صحنه ي ايران حوصله مطالب طولاني رو ندارن. يه استاتوس زدم:
"مينيمال خر عست"...!

اتفاقا كلي هم ازش استقبال شد، شر شد، لايك زدن، كامنت دادن مرسي خيلي عالي بود...!

:) خب اينم يه مدلشه ديگه...!

چرا كوچ كردم؟

چرا انقدر سردرگمم نميدونم، نپرسيد چون اگه ميدونستم قطعا خودم جوابي براي خودم پيدا ميكردم. بعضي اوقات انقدر از خودم خسته ميشم، تصميم ميگيرم كوچ كنم. تصميم ميگيرم محيط جديد رو امتحان كنم، بعضي جاها مخاطب دلم ميخواد داشته باشم، بعضي وقتها دلم نميخواد. انگار بزني بري تو بيابون داد و فرياد كني كسي هم صداتو نشنوه. ولي بعضي وقتها دلت ميخواد كنفرانس بدي صد نفر بايستن برات دست بزنن..! :) پيش مياد. ولي اوج بحران اينجا نيست.

بحران دقيقا از جايي شروع ميشه كه بري محيط جديد، سعي كني خودت رو اصطلاحن آداپته كني، خودت رو منطبق كني با محيط جديد، يه مدت هم سر كني، ولي خودت از خودت خسته بشي، بگي نه، اين من نيستم. بكني بري از اونجا، بار و بنديلت رو بندازي رو كولت و بري بري بري اصلا مسيرش رو هم ندوني. نميدونم از كي شروع شد اين سردرگميم.  نميدونم از كي بود كه "من" دلم رو زد.
به هر حال اينجا محيطه جديده، اصلا هم اطلاعات كافي درباره اش ندارم، بلاگفا بودم، حالا اومدم اينجا. اميدوارم بتونم يه مدت زياد بمونم اينجا. خسته ام از اسباب كشي هاي پي در پي.

يك، دو، سه...امتحان ميكنيم...!

خيلي وقت بود دور بودم، از وبلاگ نويسي، تو تمام صفحات مجازي چرخيدم، چرخيدم تا برگشتم خونه ي اول. يعني وبلاگ نويسي. قديما توليد محتوي تو كارم نبود. هنوزم نيست. ولي خب حداقل اون چيزي كه تو مغزم ميچرخه رو روي وبلاگ ميارم. قديما فقط كپي ميكردم. :)
راستي، خيلي از نوشته هام شايد طولاني باشه، حوصله نداشته باشد. پيشا‌پيش شرمندم.

فكر كنم براي شروع كافي باشه. ضمنا هرموقع بخوام مينويسم،يعني زمان مشخص ندارم ولي اكثرا ميخوام.