Tuesday, January 22, 2013

وقتي خنديدم...!

مادر بزرگم، گريه ميكرد، ميگفت به حق علي اگه پسرم زن بگيره، بچه ي اولش به دنيا بياد، خدا كنه به حق همين وقت عزيز، پسر بشه، مادرت اينا سقف واسه خودشون بگيرن، شوهر خاله ات كار پيدا كنه، و آقابزرگتون اين درد كمر دست از سرش برداره كه عين خوره افتاده به جونش...، خدايا به حق فاطمه زهرا تو هم دانشگا قبول شي، بري سر درس و مشقت، دكتر بشي، تاج سرمون بشي يه سفره ابالفضل ميندازم.
مادربزرگ خودش بلند نميشد، زانو هايش ساييده شده بود. چشمانش كم سو بودن، سال ها بود لكه آورده بود. دستانش آنقدر ميلرزيدند كه درست نميتوانست حتي قاشق دست بگيرد. دلم برايش سوخت. خيلي. اما اميدش را ستودم، نميدانم چرا بي هوا به جاي گريه، فقط خنديدم. فقط خنديدم.

No comments:

Post a Comment