Tuesday, January 22, 2013

شايد واقعي باشد..!

مغرور بود، ميگفت گريه نكرده، فقط چند بار، انگشت شمار، حتي از انگشت هاي يك دست هم كمتر. براي خودش افتخار ميدانست. ميگفت با اينكه دختر است اما قويست. هيچوقت به تفاهم نرسيديم، لااقل سر اين موضوع. من ميگفتم آدمي با گريه خالي ميشود. درد ها قابليت سنگ شدن دارند. اگر اشك نشوند سنگ ميشوند، قلب را سنگي ميكنند. ميگفت خيال پردازي، ادبي حرف ميزني،گريه كني، ديگران، ميفهمند چگونه شكست را تحميلت كنند. ميگفتم نه، گريه سلاحيست، براي آنكه زماني تنها شدم، پس از يك جنگ طاقت فرسا با افرادي كه دورو برم هستند و دايم در حال جنگند، از آن استفاده كنم، تا نيمه جاني برگردد بر من.
ميخنديد، ميخنديد...!
روزي كه داشت ميرفت، اما شكست، گريه كرد، اشك ريخت، من برعكس هميشه و قولي كه به خودم داده بودم، گريه نكردم، بغلش كردم، گذاشتم گريه كند، بي مهابا اشك ميريخت، نميتوانستم كنترلش كنم. او داشت مرا ترك ميكرد، ولي گويا خودش خودش را داشت ترك ميكرد. ميگفت ميدانم بهتر از تو ديگر پيدا نميكنم. ميدانم هيچكس جز تو مرا اينگونه دوست نخواهد داشت، هق هق ميكرد. سرفه هاي پشت سر هم، آنقدر كه تا حالت تهو پيش ميرفت، از بس اشك ميريخت. ولي من عين يك مجسمه، خشك، تنها بغلش ميكردم و بهش اميدواري ميدادم. خنده دار بود، يكي بايد مرا اميدواري ميداد، من داشتم به سرعت نور به پوچي ميرسيدم از رفتنش.
برايش قهوه خريدم، همانطور كه دوست داشت، نگاه به قهوه ميكرد، اشك هايش سرازير ميشدند، دقيقا از همانجايي قهوه خريدم، كه ديدمش، كه صحبت كردم، كه پيشنهاد دوستي دادم، كه عشقم را آنجا پيدا كرده بودم. كه بعد از مدرسه آنجا ميبردمش...!

عقده ي چند سال گريه نكردنش را خالي كرد، نميدانم، اما انگار ويروس گريه نكردنش را به من منتقل كرد. پس از آن روز من ديگه هيچوقت گريه نكردم. هيچ چيز مرا به گريه ننداخت. تنها لبخند مليحي كه از صد بار ناله و شيون هم اندوه بار تر بود و هست.

فكر ميكنم سنگي شده ام، دقيقا از همانچه ميترسيدم.

No comments:

Post a Comment