Tuesday, May 14, 2013

خيلي خب تو هم....!

آرو آروم سيگار براي خودش ميسوخت و منم مشغول بازي بازي با استكان چايي كه بيشتر شبيه به آيس تي بود تا چايي لب سوز.
آفتاب كه غروب ميكنه هراي دنيا هم كه باشم دلم لك ميزنه واسه تلويزيون قديمي رنگي پاناسونيك مادر بزرگم و صداي موذن زاده اردبيلي.
سيباي گلابي كه ميشست و ميپيچيد لاي پارچه و با دقت خشكشون ميكرد. و يه دونه از بهتريناشو جدا ميكرد ميداد بهم تا بخورم. نميدونم شايدم بهترين نبود ولي ميدونم بعد از اون هرچقدر هم سيب گلاب خوردم مزه ي سيب گلاباي مادربزرگ رو نميداد. 
وضوشو ميگرفت چادر سفيد گل گليش رو سرش ميكرد و ميرفت تا نماز بخونه.  منم سر از پا نميشناختم و سعي ميكردم هرچقدر كه جا داره تو اين يه ربع بيست دقيقه آتيش بسوزونم. چون مادربزرگ حواسش به نماز بود و دعوام نميكرد. البته هر از گاهي يه الله و اكبر معنا دار خرجم ميكرد ولي خب منم كسي نبودم كه يه الله و اكبر بتونه رامم كنه

نمازش كه تموم ميشد غذا رو ميذاشت رو شعله ملايم و لباساشو ميپوشيد ديت من رو ميگرفت ميبرد پارك نسيم. از شنيدن اسم پارك نسيم حالي به حالي ميشدم واي به حال اينكه بفهمم تو راه مزد خوب بودنم از صبح تا عصر يه بستني قيفيه وانيليه.

پادشاهي به كنار خدايي ميكردم. 

وقتي از اين نوستالژي هاي دوازده سيزده ساله حرف ميزنم بيشترين واكنشي كه ديدم  و شنيدم يه جمله بوده: خيلي خب تو هم حالا همچين ميگه انگار مال چند سال پيشه يا خدايي نكرده مادرجون فوت كردن.... اينهمه وقت حالا بازم ميري!

سخته ولي بايد قبول كنم هرچقدرم تكرار بشن مثل قبل نيست. درست مثل مزه ي اولين هم آغوشي.

No comments:

Post a Comment