Monday, February 11, 2013

تو اتوبوس

نشسته بودم تو اتوبوس، مسير دانشگاه تا خونه زياده، اونقدري كه ميشه يه نيمچه چرتي هم زد. خستگي كلاس و بي خوابي شب قبلش هم به شدت خوابالودگيم افزوده بود. يه خانم مسن ايراني هم نشست بغل من، تو راه از زمين و زمان گفت، حرفهاش رو با عجب، چه جالب، كه اينطور قطع ميكردم كه محترمانه اعلام كنم، گوش شنوايي براي حرف هاي شما ندارم مادرم، اما غربت گويا از ايشون بچه اي ساخته بود كه تازه به حرف اومده باشه. خلاصه تا آخر خط، گفت و گفت از پسرش، از نوه هاش و از بدي زمونه، از غم غربت و از بهونه گيريهاي حاج آقا. فكر ميكنم اون وسط مسط ها يه چرت با چشم باز هم زدم، چون بعضي جاها واقعا حرف ها نامفهوم بود.

خواستيم پياده شيم گفتم مادرجان خوشحال شدم، گفت مادر دل من رو شاد كردي ميدوني چند وقته اينطوري حرف نزده بودم؟ بغض كرد، اون لحظه هيچ حسي بهم دست نداد، ولي تو راه بدجوري راه گلوم بسته شده بود، از پيري، از بي توجهي، از مشغله كاري و از گرفتاري. از بدبختي هايي كه واقعا تقصير اولاد نيست، تقصير پدر مادر ها هم نيست.

اميدوارم به اون سن نرسم، همين.

No comments:

Post a Comment