Friday, February 22, 2013

وقتي نترسيدن ترس آور است.

ترسيدن از تاريكي خيلي بده، خيلي. ترسي كه سالهاي سال همراه من بود، تا همين چند وقت پيش. با بيست سال سن، وقتي ميخواستم از خونه بيام بيرون و چراغ هارو خاموش كنم، از ترس دو متر ميپريدم. اصلا فوبيايي بود در من.

خيلي وقته نميترسم، روزهاي اول برام زيبا بود اين حس شجاعت و نترسي. اما چند وقت پيش فهميدم اين نترسيدن خيلي خطرناكه.
حس ترس يعني انقدر زندگيم رو دوست داشتم كه از مرگ فراري بودم، از تاريكي ميترسيدم چون فكر ميكردم الان يك هيولا!!! يي كه هيچوقت ديده نشده از تو كمد از تو تاريكي پيداش ميشه و سر به نيستم ميكنه.

اما وقتي چند وقت پيش تو تاريكي رفتم تو اتاقم بي تفاوت رو تخت پهن شدم و بي تفاوت تر خوابم برد، فهميدم زندگي ديگه برام ارزش قبل رو نداره، مرگ اونقدر برام ترسناك نيست.

همين.

No comments:

Post a Comment