Tuesday, January 22, 2013

اينجا مين گذاري شده است...!

از اطاقش بيرون نميرفت، آنقدر ماند و ماند و ماند تا پوسيد. هربار دوستانش ميگفتند چرا بيرون نميروي ميگفت، خطرناك است. بيرون برايم زهر است. ميگفتند چرا؟ ميگفت هر گوشه ي اين شهر خاطراتي برايم نهفته است. نه اين ها خاطرات نيست. اين ها مين هستند . اين شهر مين گذاري شده است. اما اي كاش مين هايشان تنها نقص و قطع عضو برايم مي آورد. دلم را ميكند. راست ميگفت...!

دلش را ميكند، بدجور هم ميكند. پرده هارا كشيده بود تا آفتاب نيايد، آفتاب روزي مجاز از او بود در زندگيش، بارها گفته بود، روشنايي زندگيم هستي. بروي باز شب برميگردد...! 

هيچوقت جدي گرفته نشد، تا آخر سر در همان اطاق تاريك مرد. نه، خيلي زود تر از اينها مرده بود. تنها نفس كشيدنش را قطع كرد، درست مثل زماني كه روحش هم نفس كشيدن را يادش رفته بود.

مادر...!

هنوز جامه دانش را نگشوده بود كه گفتند بازگرد. خودش لبخند ميزد چون ميدانست با قومي بربر روبروست. وقتي گام در اين كارزار گذاشت، اسبش را زين كرده بود و خودش را پر از سرسختي. دخترش آرام اشك ميريخت، بي آنكه صداي هق هقش، بغض چند ساله ي پدر را بشكند، اما پسر...! پسرش كوچك بود، بهانه ي مادر ميگرفت، سرماي چند ساله، با سه روز گرماي آغوش مادر، گرم نشده بود. اين سرما گويي درون استخوانش نفوذ كرده بود.
سخت در آغوش گرفتش، آرام در گوشش زمزمه كرد:
پسركم،
عقاب ميداند،
در سرزمين لاشخور ها، جايش در قفس است.
پرواز آزاد عقاب، براي لاشخور ها، يك كابوس.
گل سرخ ميدانست در دشت علف هاي هرز،
خشك ميشود،
اما روييد تا شايد با همان يك گل هم خاطراتي از بهار زنده كند.

نتيجه گيري هايي كه برايم تلخ بودند....!

عروسك درست كرده بودند براي بچه ها، گريه ميكرد. اشك از چشمانش ميامد، خيلي گرون بود. نميدانم چه چيز را ميخواستند به بچه ها بياموزند، اينكه روزي آنقدر سنگي ميشوي كه گريه برايت آرزو ميشود. اينكه براي همان گريه بايد بهاي سنگيني بپردازي...!
عروسكي ديدم، ميخنديد، نخريده بودنش، نميدانم چرا، لابد خنده ديگر آن معناي قديم را ندارد. يا شايدم ميخواستند بگويند، خنده هاي مصنوعي ديگر خريداري ندارد.

آدامس خروس بود، اما مردم آدامس خارجي ميخريدند، چون خروس كلاس نداشت. آدمس خروس از صحنه بيرون رفت، مردم پول بيشتر دادند تا ياد قديمشان بيفتند اما آدامس خروس نشان مثل قبل نشد. مردم، در هر زمان بر خلاف جهت رود هستند. شايدم ميخواستند بگويند، براي زنده كردن، خاطرات شيرين گذشته بايد بهايي بيش از پيش پرداخت كني و تازه آن چيزي كه بود نشود فقط يه رويايي از آن، و شبيه به آن.
نميدانم شايدم قدر نشناسي ما را ميخواستند به رخ بكشند.

چيز هايي ديدم كه نبايد ميديدم، چيزهايي شنيدم كه گوشم را آزرد...! هرچه بود، بود، گذشت، ادامه ديگر ندارد.

Sunday, January 20, 2013

خدا...!

يه وقتايي بايد دست گذاشت رو شونه ي خدا، بگيم، مشتي، تو مارو يادت رفت، دليل نميشه ما تورو يادمون بره..!

اصن مهم نيست، بهت اعتقاد داشته باشم يا نه...! اصن مهم نيست هستي يا نه...! فقط بدون نيمچه به فكرتم...! حالا تو هرچي ميخواي باش...!

داستانك (نامه ي آَشنا2) پايان

پيرمرد، كاغذ را برگرداند، نفسي تازه كرد، عينك را از روي چشم برداشت و اشك هايي كه از چشم هايش سرازير شده بود را با دستانش پاك كرد. عجيب كه اينبار اشك هايش شور نبودند، شيرين بودند، شايد هم شيريني كلمات بر شوري اشك هاي پيره مرد چيره شده بود. رابرت ادامه داد به خواندن.

"حرف را طولاني نميكنم، ميدانم خواندن اين همه متن براي تو دشوار است. اما رابرت، براي همه عجيب بود...! عجيب...! 
اينكه آدمي به خوبي تو چرا بايد آنقدر منزوي شود، كسي حالش را نپرسد و يا حتي فرزندش از او دوري كند. 

رابرت عزيز در يك جمله خلاصه ميكنم، تو خوب بودي، در جايي كه خوبي هيچ معنايي نداشت، تو خوبي كردي براي مردماني كه خوبي برايشان ارزشي نداشت، تو جنگل گرگ ها را ديدي، اما گرگ نشدي...! دريدنت اما خسته نشدي...!

گناه تو يك چيز بود...! خوب بودي...!


اگر تمام دنيا هم تو را فراموش كنند، رابرت عزيز بدان، آنكس كه بايد به ياد داشته باشدت، تو را به ياد خواهد داشت. فكر ميكنم وقت آن رسيده باشد كه اندكي من از وجود تو لذت ببرم. كاش بداني در اين چند سال، زندگي تو براي من چقدر تراژيك و تلخ بود. افسوس كه قرار گذاشته بودم، تا آخر صبر كنم، شايد خلاف آنچه ميپندارم برايم ثابت شود. گويا من هم كه "خدا" هستم راه را فراموش كرده ام.

اينجا، من منتظر تو هستم. به زندگي جديدت خوش آمدي رابرت عزيز.

Saturday, January 19, 2013

اين درشكه هيچگاه به مقصد نميرسد (4)

-پدر تجارت چيست؟

+عرضه ي آنچه مردم نياز دارند فرزندم...!

-اين روزها مردم چه نياز دارند پدر؟

+ يك آغوش براي گريه فرزندم...! تجارت سختيست، ناياب است، باشد هم گران قيمت و كم دوام...!

اين من بي ارزش...!

يادم ميايد سر كار بودم، كاري كه به سختي پيداش كرده بودم، و تو خودت خوب ميداني اون روزها بدجوي مست تو بودم. نفس كشيدنم بوي عطرت را ميداد...! اون روزها هنوز به تو نرسيده بودم، اما تو ميدانستي دل به تو داده ام. زنگ زدي، از من خواستي همديگر را ببينيم. نميدانم چه شد، زنگ زدم، به هركس كه ميتوانستم، حاضر بودم، پولي رو حقوق خودم براي آن روز بگذارم تا فقط تو را ببينم. فهميدم پول بي ارزش است.

اما امروز حاضرم عمري از من برود، تا باز هم به آن دوران شيرين با تو بودن برگردم...! نميشود ميدانم. فقط يك آرزوست.
اما فهميدم اين عمر بي ارزش...!

داستانك...! (1)‌ (نامه ي آشنا)

طبق معمول روزهاي دوشنبه، پستچي نامه هارا آورده است. روزهاي سرد زمستان چشمان كم سوي رابرت بيشتر پي نامه ميگردد...! نامه هاي پسرش، پيرمرد را دلگرم ميكند. و اين چيزيست كه او بيش از هرزمان ديگري به آن نياز دارد. عينك ته استكانيش همواره روي گردنش آويزان است...! از بار آخري كه عينكش را گم كرد و تا هفته ها كورمان كورمال راه ميرفت برايش تجربه ي تلخي را رغم زده بود. چند باري كه نميديد، دستش را با فر سوزانده و يا ظروف را شكانده بود. پسرش هر ماهي 2 بار به او سر ميزد تا ببيند پيرمرد هنوز زنده است يا نه. بيشتر براي اين ميامد كه بداند كي ميتواند خانه را بفروشد و اگر نه رابرت برايش آنقدر مهم نبود.
آرام آرام ربدوشامش را پوشيد و به سمت صندوق پست رفت...! باز هم صندوق پر بود از نامه هايي كه بيشتر جنبه ي تبليغاتي داشتند...! دلسرد به خانه بازگشت و دسته ي نامه هارا به روي ميز پرت كرد. يك چيز توجهه اش را به خود جلب كرد. پاكتي كه بيشتر به نامه ميخورد تا به فلاير هاي تبليغاتي. به آرامي آن نامه را جدا كرد. پشتش را خواند خبري از آدرس فرستنده نبود. تنها آدرس گيرنده بر روي آن درج شده بود. به هرحال برايش عجيب و حس كنجكاويش را صد البته برانگيخته بود.
نامه را با دقت تمام باز كرد، كاغذ سفيد كوچك تا شده اي در آن بود. عينكش را گذاشت و مشغول خواند شد...! 

"رابرت خوبم، ميدانم مرا نميشناسي، من نه از دوستان تو هستم و نه از اقوام تو. من تنها تو را ميشناسم بي آنكه تو درباره ي من چيزي بداني...! دانستن درباره ي من، فرقي در ماجرا نخواهد كرد. قصدم از اين نوشته آن بود كه به تو يادآور شوم، روزهاي شومي را پشت سر گذاشتي، پس از مرگ ماريا كه تنها همدمت بود، ساليان سال، دل به كسي بستي كه هيچ نشانه اي از مهر و محبت پدري در او ديده نميشد. تنهايي را لمس كردي، شب هارا با چشمان گريان سپري كردي. روزهاي تلخ براي تو گذشتند، تو به شرايطت عادت كردي رابرت عزيز. اما بدان زندگي همانطوري كه روزي شروع دارد، پاياني ميپذيرد. هر درودي بدرود دارد. اين را بدان قلب تو پاك بود و ذره اي سياهي در آن جاي نداشت. امروز تو در كلبه اي تنها زندگي ميكني، كه اگر آن كارها را نميكردي قطعا در قصر زندگي ميكردي. اما تو آرامش ديگران را به رفاه خودت ترجيح دادي. مايك پسرك 5 ساله اي كه از سرطان رنج ميبرد، امروز ازدواج كرد. يقينا اگر تو آنروز به دادش نميرسيدي و خرج درمانش را نميدادي، هيچگاه اين روز را نميديد. مادري كه در صانحه ي رانندگي بدنش فلج شده بود، امروز اولين نوه ي دختريش را ديد. شايد آنجلا هيچگاه بدون كمك تو نميتوانست روي پاي خودش بايستد. جورج امروز دومين گاوداريش را هم زد، با درآمدي كه از گاوداري اولش داشت، دو مدرسه زد كه هر دوي آنها را به نام تو و ماريا ثبت كرد. همه ميدانند اگر روزي كه جورج مزرعه اش آتش گرفت كمك تو نبود، شايد زودتر از اينها، جورج از گشنگي تلف ميشد. فرزند لوكاس مهاجر آلماني كه به شهرمان آمده بود، پس از آنكه پدرش را در جنگ از دست داد، به كمك تو درس را ادامه داد، و خرج او و خواهرش را تو دادي. امروز او چيره دستيست ميان همقطاري هاي پزشكش...! اين را بدان هرجا رفت يادي از تو كرد. هيچ كداميك از اينها قابل فراموش شدن نيست رابرت عزيز...! 

رابرت عزيز..! روزگار هرچقدر هم تورا منزوي و فراموش كند، قطعا از ياد اين مردم نخواهي رفت. بزرگترين خدمت تو زماني بود كه دولت به تو پيشنهاد ساخت كليسا داد در عوض ماليات، اما تو زير بار نرفتي و چندين مدرسه و بيمارستان ساختي، حتي بيش از مقدار مالياتت. و دولت براي سرباز زدن تو، ماليات را بر تو تحميل كرد و تو بدون كوچكترين شكايتي پرداخت كردي. 

مردم اين شهر مديون تو هستند رابرت عزيز...!

اما يك چيز ميماند كه براي همه سوال است..!

(ادامه دارد)

ژست...!

بعضي وقتها لازمه آدم هيچكار عجيبي نكنه، خيلي ساده رفتار كنه، نياز نيست جار بزني عاشق شوبرت و باخ و شوپني...! مهم نيست چند تا كتاب خوندي و راسل و هيچنز و كافكا رو چندبار حفظ كردي جملاتشو تا يه جا تيكه بپروني كه مثلا آره...! ما هم كتاب ميخونيم...! اهميتي نداره چه لباسي ميپوشي...! نه نخند، نه...! واقعا اهميت نداره، به جايي ميرسي كه پوچي برات بيشترين معنارو ميگيره...! ميفهمي لازم نيست ژست روشنفكرارو بگيري..!

راستش رو بخواي، روشنفكري و يا هر ژست ديگه اي دل خوش نمياره...! تجربه اين رو بهم ثابت كرد.

دو احمق با لباسي ديگر...!

هيچ چيز ثابت شده نيست، به همون اندازه كه دين دار ها متعصبانه و احمقانه از وجود خدا حرف ميزنند، به همان اندازه آتئيست ها به نبود خدا ايمان دارند...!

بيخيال برادر...! چاي دارچيني چند؟

Thursday, January 17, 2013

فشن روح....!

انسان ها چه علاقه اي به لباس دارن نميدونم...! كاش جاي اينهمه فشن لباس، يكبار، فشن روح ميذاشتند. هر نوع لباسي كه بوده رو ديديم...! كاش يكبار چيزي كه نديده بوديم رو به نمايش ميذاشتيم...! اونوقت هركسي روحش لخت تر بود، روح زيبا تري داشت...!

گريه...!

گريه يك مسكن موقته، اما هيچوقت درمان نيست...! هيچوقت...!

بيماري واگيردار...!

هروقت، دانشمندا تونستن، كاري بكنن، آرامش هم مثل ايدز واگيردار بشه، اونوقت ميفهمم علم پيشرفت كرده...!

قمارباز...!(1)

ميدوني چيه جاني؟ من يه قمار باز حرفه اي بودم، هميشه تا يه جايي شرط ميبستم كه شانس برد رو در خودم ميديدم..!
من فقط يكبار باختم، يكبار، زماني كه تمام زندگيم رو روي كسي شرط بستم، كه هيچ شانسي رو نميديدم، ميدوني جاني اين بدترين قمار زندگي من بود...! شايد جسورانه ترين، من كل زندگيم رو باختم...! اما خم به ابرو نياوردم، چون يادگرفتم، هيچوقت از اصول خودم دور نشم...!

حلالش كنيد...!

گاوي كه در حال مرگ هست رو ذبحش ميكنند، تا قبل از اينكه خودش بميره و گوشتش حروم بشه...! آدم عاشق حكم همون گاوي رو داره كه داره جون ميده، كاش خدا عقلش ميرسيد و حلالش ميكرد...!

اين درشكه به مقصد نميرسد...! (3)

-پدر؟ سياست چيز بديه؟
+نه فرزندم چرا ميپرسي؟ انسان بايد در همه چيز سياست به خرج دهد...!
-در عشق چطور؟
+...! نه نه..! عشق تنها چيزيست كه نبايد در آن سياست به خرج داد...!
-اما شما كه گفتيد...!
+ مهم نيست من چي گفتم...! در عشق سياست به خرج دادن يعني جنايت..!

Wednesday, January 16, 2013

ساده نگذريم...! (طنز)

يه ديالوگ خيلي خيلي ماندگار از عزيز السلطنه تو سريال دائي جان ناپلئون به خاطرم مونده...! هميشه آويزه ي گوشم ميكنم.
يه صحنه اي بود، يادم مياد، عمو اسدالله ميرزا وارد جمع ميشه و كمي با خانم هاي جمع خوش و بش ميكنه، در آخر ميگه:
-مومنت، اومديم سلامي عرض كنيم و برگرديم، شيرعلي زن و بچه اش رو دست من سپرده...!

درجوابش، عزيز خانم، به نسوان جمع برميگرده ميگه: خدا نكشه اين اسدلله رو، مرد بايد تو هيزي هم ظرافت داشته باشه...!

مثال تازه ترش شايد اين: LADIES FIRST يا حق تقدم با خانم ها باشه...! كوره فرصتي براي رجال تا يه نيم نگاهي به پايين تنه ي خانم ها هم داشته باشند، راستش رو بخواييد اكثر مواقع هم جواب داده، يعني بودن كسايي كه جواب گرفتن...! :))

بعله..! ساده نگذريم، در بدترين كارها هم ظرافت به خرج بديم، آزار دهنده كه نميشه هيچ، تازه شايد با مقصود هم برسيم :))

باوركنيم...!

بعضي وقتها، زندگي مزه اش از يك به نرسيده هم گس تر ميشود، درست زماني كه بايد شيريني را تجربه كني، بايد با دهان تلخ سرو كله بزني. نميدانم چرا؟ نميدانم شما بگوييد حكمتي دارد، من هم...! من هم چيزي نميگويم ترجيح ميدهم با دهان تلخ چيزي نگويم چون دهان تلخ كلمات را تلخ ميكند و وقتي تلخ كند، تير هاي كلام تيز تر ميشوند، زهرآگين ميشوند، هرچي...! فراموش نشود چه ميخواستم بگويم...! ميخواستم بگويم، اين تلخي ها، لازم است، براي ما، بايد بچشيم، تا مزه ي خورده شكري كه روزي شايد، روزي قرار است مزه مزه كنيم، از صد عسل شيرين تر باشد...! 
فلسفه ي سختي ها اصلا همين است...! وقتي كسي را ديدي، تيري به قلبت روانه شد، نگران نباش، عاشقي هرچقدر سخت و تلخ، اما آخرش شيرين ميشود...!
باور كن سخت ترين روزهايي كه باور به هيچ چيز نداري و اميدت شايد نزديك هاي مدار صفر باشد، به اوج ميرسد و يكباره درخت صبرت شكوفه ميكند، اصلا شايد به بار نشيند...!

برعكسش هم صادق است دروغ چرا، در بدترين شرايط شايد بدتر از بد شود و شايد در بهترين شرايط بحراني...! نميدانيم، نميخواهيم هم بدانيم...! چون زندگي براي لحظه قشنگ تر است...! كسي به زمان سفر نكرده، باوركنيم، آينده زيبا تر از امروز نيست...! يعني هيچ روزي بهتر از امروز نيست...!

باور كنيم.

مرگ قلم...!

وقتي نمينويسي، به هر دليلي به هر بهونه اي فرقي نداره...! تو هرچي ميخواي اسمش رو بذار...! من اسمش رو ميذارم مرگ قلم...!
ميدونم ببخشيد خيلي غمگين توصيف كردم، ولي بعضي واقعيت ها تلخه، شايد همه، شايد معدود...! ولي تلخــــه...!

اين بازي ادامه دارد...!



انسان ها عشق را تا زماني نفي ميكنند كه عاشق بشوند...!
وقتي هم كه عاشق شدند، چون يك عمر نفي ميكردند، پس هيچ باوري ندارند، پس هيچ زمينه اي ندارند، وقتي هم كه زمينه اي ندارند، قاعدتا در زميني ميجنگند، كه راه هاي فرارش را نميدانند...! كشته ميشوند، شكست ميخورند، و بازي برايشان تمام ميشود...!

از جسد آنها فردي به دنيا ميايد، كه از عشق چيزي نميداند، اما ميداند چگونه عشاق خودش را بازي دهد، با علم به اينكه ميداند كجا دارد بازي ميكند و چه بازي ميكند، طرف مقابلش را كه هيچ نظري درباره ي جنگ و اين بازي خونين ندارد به خاك و خون ميكشد و اين بازي باز ادامه پيدا ميكند...!
و اين بازي ادامه پيدا ميكند...!