Tuesday, January 22, 2013

مادر...!

هنوز جامه دانش را نگشوده بود كه گفتند بازگرد. خودش لبخند ميزد چون ميدانست با قومي بربر روبروست. وقتي گام در اين كارزار گذاشت، اسبش را زين كرده بود و خودش را پر از سرسختي. دخترش آرام اشك ميريخت، بي آنكه صداي هق هقش، بغض چند ساله ي پدر را بشكند، اما پسر...! پسرش كوچك بود، بهانه ي مادر ميگرفت، سرماي چند ساله، با سه روز گرماي آغوش مادر، گرم نشده بود. اين سرما گويي درون استخوانش نفوذ كرده بود.
سخت در آغوش گرفتش، آرام در گوشش زمزمه كرد:
پسركم،
عقاب ميداند،
در سرزمين لاشخور ها، جايش در قفس است.
پرواز آزاد عقاب، براي لاشخور ها، يك كابوس.
گل سرخ ميدانست در دشت علف هاي هرز،
خشك ميشود،
اما روييد تا شايد با همان يك گل هم خاطراتي از بهار زنده كند.

No comments:

Post a Comment