Saturday, January 19, 2013

داستانك...! (1)‌ (نامه ي آشنا)

طبق معمول روزهاي دوشنبه، پستچي نامه هارا آورده است. روزهاي سرد زمستان چشمان كم سوي رابرت بيشتر پي نامه ميگردد...! نامه هاي پسرش، پيرمرد را دلگرم ميكند. و اين چيزيست كه او بيش از هرزمان ديگري به آن نياز دارد. عينك ته استكانيش همواره روي گردنش آويزان است...! از بار آخري كه عينكش را گم كرد و تا هفته ها كورمان كورمال راه ميرفت برايش تجربه ي تلخي را رغم زده بود. چند باري كه نميديد، دستش را با فر سوزانده و يا ظروف را شكانده بود. پسرش هر ماهي 2 بار به او سر ميزد تا ببيند پيرمرد هنوز زنده است يا نه. بيشتر براي اين ميامد كه بداند كي ميتواند خانه را بفروشد و اگر نه رابرت برايش آنقدر مهم نبود.
آرام آرام ربدوشامش را پوشيد و به سمت صندوق پست رفت...! باز هم صندوق پر بود از نامه هايي كه بيشتر جنبه ي تبليغاتي داشتند...! دلسرد به خانه بازگشت و دسته ي نامه هارا به روي ميز پرت كرد. يك چيز توجهه اش را به خود جلب كرد. پاكتي كه بيشتر به نامه ميخورد تا به فلاير هاي تبليغاتي. به آرامي آن نامه را جدا كرد. پشتش را خواند خبري از آدرس فرستنده نبود. تنها آدرس گيرنده بر روي آن درج شده بود. به هرحال برايش عجيب و حس كنجكاويش را صد البته برانگيخته بود.
نامه را با دقت تمام باز كرد، كاغذ سفيد كوچك تا شده اي در آن بود. عينكش را گذاشت و مشغول خواند شد...! 

"رابرت خوبم، ميدانم مرا نميشناسي، من نه از دوستان تو هستم و نه از اقوام تو. من تنها تو را ميشناسم بي آنكه تو درباره ي من چيزي بداني...! دانستن درباره ي من، فرقي در ماجرا نخواهد كرد. قصدم از اين نوشته آن بود كه به تو يادآور شوم، روزهاي شومي را پشت سر گذاشتي، پس از مرگ ماريا كه تنها همدمت بود، ساليان سال، دل به كسي بستي كه هيچ نشانه اي از مهر و محبت پدري در او ديده نميشد. تنهايي را لمس كردي، شب هارا با چشمان گريان سپري كردي. روزهاي تلخ براي تو گذشتند، تو به شرايطت عادت كردي رابرت عزيز. اما بدان زندگي همانطوري كه روزي شروع دارد، پاياني ميپذيرد. هر درودي بدرود دارد. اين را بدان قلب تو پاك بود و ذره اي سياهي در آن جاي نداشت. امروز تو در كلبه اي تنها زندگي ميكني، كه اگر آن كارها را نميكردي قطعا در قصر زندگي ميكردي. اما تو آرامش ديگران را به رفاه خودت ترجيح دادي. مايك پسرك 5 ساله اي كه از سرطان رنج ميبرد، امروز ازدواج كرد. يقينا اگر تو آنروز به دادش نميرسيدي و خرج درمانش را نميدادي، هيچگاه اين روز را نميديد. مادري كه در صانحه ي رانندگي بدنش فلج شده بود، امروز اولين نوه ي دختريش را ديد. شايد آنجلا هيچگاه بدون كمك تو نميتوانست روي پاي خودش بايستد. جورج امروز دومين گاوداريش را هم زد، با درآمدي كه از گاوداري اولش داشت، دو مدرسه زد كه هر دوي آنها را به نام تو و ماريا ثبت كرد. همه ميدانند اگر روزي كه جورج مزرعه اش آتش گرفت كمك تو نبود، شايد زودتر از اينها، جورج از گشنگي تلف ميشد. فرزند لوكاس مهاجر آلماني كه به شهرمان آمده بود، پس از آنكه پدرش را در جنگ از دست داد، به كمك تو درس را ادامه داد، و خرج او و خواهرش را تو دادي. امروز او چيره دستيست ميان همقطاري هاي پزشكش...! اين را بدان هرجا رفت يادي از تو كرد. هيچ كداميك از اينها قابل فراموش شدن نيست رابرت عزيز...! 

رابرت عزيز..! روزگار هرچقدر هم تورا منزوي و فراموش كند، قطعا از ياد اين مردم نخواهي رفت. بزرگترين خدمت تو زماني بود كه دولت به تو پيشنهاد ساخت كليسا داد در عوض ماليات، اما تو زير بار نرفتي و چندين مدرسه و بيمارستان ساختي، حتي بيش از مقدار مالياتت. و دولت براي سرباز زدن تو، ماليات را بر تو تحميل كرد و تو بدون كوچكترين شكايتي پرداخت كردي. 

مردم اين شهر مديون تو هستند رابرت عزيز...!

اما يك چيز ميماند كه براي همه سوال است..!

(ادامه دارد)

No comments:

Post a Comment