Saturday, January 19, 2013

اين من بي ارزش...!

يادم ميايد سر كار بودم، كاري كه به سختي پيداش كرده بودم، و تو خودت خوب ميداني اون روزها بدجوي مست تو بودم. نفس كشيدنم بوي عطرت را ميداد...! اون روزها هنوز به تو نرسيده بودم، اما تو ميدانستي دل به تو داده ام. زنگ زدي، از من خواستي همديگر را ببينيم. نميدانم چه شد، زنگ زدم، به هركس كه ميتوانستم، حاضر بودم، پولي رو حقوق خودم براي آن روز بگذارم تا فقط تو را ببينم. فهميدم پول بي ارزش است.

اما امروز حاضرم عمري از من برود، تا باز هم به آن دوران شيرين با تو بودن برگردم...! نميشود ميدانم. فقط يك آرزوست.
اما فهميدم اين عمر بي ارزش...!

No comments:

Post a Comment