Tuesday, January 15, 2013

ابراهيم؟...!

ابراهيم؟! ابراهيم؟

باز هم ديدمش، من شكستم او ايستاده بود، تا كي بايد شكست ابراهيم؟ چقدر سخت است اين روزگار من، گرد مرگ پاشيده اند، خودم هم از خودم خسته ام، فقط دستانم ميلغزد به قلمي و چند خط نوشتني كه ديگر اثري ندارد و حالم را هر روز بدتر ميكند. ابراهيم زهر ميخورم هر روز تا كي بايد زهر خورد. ميگويي زمانش نرسيده كه بيايي...يعني نميگويي من اينطور ميپندارم. آنقدر حرف نزدي با من، خودم با خودم حرف ميزنم. تو را رو در روي خود ميبينم. ابراهيم چه در ذهنت ميگذرد با من بگو شايد به نفع هر دويمان باشد.  ابراهيم چقدر گريه كنم در تاريكي؟ چقدر بي او بايد سر كنم بي آنكه بفهمد؟ چه تقديري بود ابراهيم؟ من تا به كي بايد كسي را دوست داشته باشم كه هيچ نگاهي حتي به من ندارد....! چقدر تلخ است دورانم ابراهيم صد رحمت به زهر.
ابراهيم ذره ذره آب ميشوم بي آنكه كسي دريابد چرا؟ ابراهيم لبخند ميزنم اما كسي نميداند چه ميگذرد درونم...! ابراهيم من از اين ماسك روي صورتم بدم ميايد...! من خيلي خسته ام...! خيلي...! خيلي...!

ابراهيم ميشنوي؟ ابراهيم؟ ابراهيم...!؟

No comments:

Post a Comment