Sunday, January 20, 2013

داستانك (نامه ي آَشنا2) پايان

پيرمرد، كاغذ را برگرداند، نفسي تازه كرد، عينك را از روي چشم برداشت و اشك هايي كه از چشم هايش سرازير شده بود را با دستانش پاك كرد. عجيب كه اينبار اشك هايش شور نبودند، شيرين بودند، شايد هم شيريني كلمات بر شوري اشك هاي پيره مرد چيره شده بود. رابرت ادامه داد به خواندن.

"حرف را طولاني نميكنم، ميدانم خواندن اين همه متن براي تو دشوار است. اما رابرت، براي همه عجيب بود...! عجيب...! 
اينكه آدمي به خوبي تو چرا بايد آنقدر منزوي شود، كسي حالش را نپرسد و يا حتي فرزندش از او دوري كند. 

رابرت عزيز در يك جمله خلاصه ميكنم، تو خوب بودي، در جايي كه خوبي هيچ معنايي نداشت، تو خوبي كردي براي مردماني كه خوبي برايشان ارزشي نداشت، تو جنگل گرگ ها را ديدي، اما گرگ نشدي...! دريدنت اما خسته نشدي...!

گناه تو يك چيز بود...! خوب بودي...!


اگر تمام دنيا هم تو را فراموش كنند، رابرت عزيز بدان، آنكس كه بايد به ياد داشته باشدت، تو را به ياد خواهد داشت. فكر ميكنم وقت آن رسيده باشد كه اندكي من از وجود تو لذت ببرم. كاش بداني در اين چند سال، زندگي تو براي من چقدر تراژيك و تلخ بود. افسوس كه قرار گذاشته بودم، تا آخر صبر كنم، شايد خلاف آنچه ميپندارم برايم ثابت شود. گويا من هم كه "خدا" هستم راه را فراموش كرده ام.

اينجا، من منتظر تو هستم. به زندگي جديدت خوش آمدي رابرت عزيز.

No comments:

Post a Comment