Tuesday, January 22, 2013

اينجا مين گذاري شده است...!

از اطاقش بيرون نميرفت، آنقدر ماند و ماند و ماند تا پوسيد. هربار دوستانش ميگفتند چرا بيرون نميروي ميگفت، خطرناك است. بيرون برايم زهر است. ميگفتند چرا؟ ميگفت هر گوشه ي اين شهر خاطراتي برايم نهفته است. نه اين ها خاطرات نيست. اين ها مين هستند . اين شهر مين گذاري شده است. اما اي كاش مين هايشان تنها نقص و قطع عضو برايم مي آورد. دلم را ميكند. راست ميگفت...!

دلش را ميكند، بدجور هم ميكند. پرده هارا كشيده بود تا آفتاب نيايد، آفتاب روزي مجاز از او بود در زندگيش، بارها گفته بود، روشنايي زندگيم هستي. بروي باز شب برميگردد...! 

هيچوقت جدي گرفته نشد، تا آخر سر در همان اطاق تاريك مرد. نه، خيلي زود تر از اينها مرده بود. تنها نفس كشيدنش را قطع كرد، درست مثل زماني كه روحش هم نفس كشيدن را يادش رفته بود.

No comments:

Post a Comment