Tuesday, January 22, 2013

نتيجه گيري هايي كه برايم تلخ بودند....!

عروسك درست كرده بودند براي بچه ها، گريه ميكرد. اشك از چشمانش ميامد، خيلي گرون بود. نميدانم چه چيز را ميخواستند به بچه ها بياموزند، اينكه روزي آنقدر سنگي ميشوي كه گريه برايت آرزو ميشود. اينكه براي همان گريه بايد بهاي سنگيني بپردازي...!
عروسكي ديدم، ميخنديد، نخريده بودنش، نميدانم چرا، لابد خنده ديگر آن معناي قديم را ندارد. يا شايدم ميخواستند بگويند، خنده هاي مصنوعي ديگر خريداري ندارد.

آدامس خروس بود، اما مردم آدامس خارجي ميخريدند، چون خروس كلاس نداشت. آدمس خروس از صحنه بيرون رفت، مردم پول بيشتر دادند تا ياد قديمشان بيفتند اما آدامس خروس نشان مثل قبل نشد. مردم، در هر زمان بر خلاف جهت رود هستند. شايدم ميخواستند بگويند، براي زنده كردن، خاطرات شيرين گذشته بايد بهايي بيش از پيش پرداخت كني و تازه آن چيزي كه بود نشود فقط يه رويايي از آن، و شبيه به آن.
نميدانم شايدم قدر نشناسي ما را ميخواستند به رخ بكشند.

چيز هايي ديدم كه نبايد ميديدم، چيزهايي شنيدم كه گوشم را آزرد...! هرچه بود، بود، گذشت، ادامه ديگر ندارد.

No comments:

Post a Comment