Sunday, May 26, 2013

حق دادني است...

خانواده سياه پوش شده. هركس گوشه اي نشسته يا گريه ميكند و يا سكوت كرده. از اين بين تنها مادر من كه فرزند ارشد است در سوگ پدر شيون ميكند. خودش را ميزند ضجه مويه ميكند. مادربزرگ اما با خونسردي دخترش را آرام ميكند. زير لب زمزمه ميكند" مرگ حق است" بعد رو به ما نوه ها و پسرهايش ميكند و ميگويد پاشيد خودتان را جمع كنيد الان كه مردم براي تسليت گويي بيايند. احترامشون واجب بايد رسم مهمون نوازي رو به جا بياوريم.
بعد هم مثل يك فرمانده تقسيم وظايف ميكند.
بعد از آن نطق آتشينش ميرود به سوي اتاق خواب و  عكس دو نفره ي خود و پدربزرگ را دست ميگيرد و به اندازه ي ٦٠ سال باهم بودن آرام و بي صدا اشك ميريزد.
من هم بي آنكه متوجه بشود از لاي در نگاهش ميكنم و با خودم فكر ميكنم. مرگ تنها حقي بود كه گرفتني نيست و بي آنكه بخواهي به تو ميدهند.

اينطور است گويا

پدربزرگ صفحه هاي گرامافونش را هر روز درمياورد خاك گيري  ميكند دوباره سرجايش ميگذارد. خوب ميداند نه آن گرامافون ديگر كار ميكند نه آن صفحه ها خريداري دارند. اما اين را هم ميداند گوشه اي از خاطراتش را ميان همان صفحه ها جاگذاري كرده است.
چه خاطراتي نميدانم، تلخ است يا شيرين اين را هم نميدانم، فقط ميدانم گذر سال ها بي معناست وقتي انسان خودش را در يك برهه از زمان جاي ميگذارد.

Monday, May 20, 2013

ايستگاه آخر

درست يك هفته پس از عروسي خاله كوچيكم راحته راحت سرشو گذاشت زمين و ديگه بيدار نشد. خودش ميگفت تمام دغدغه اش  سروسامون گرفتن دختر ته طغاريشه. ميگفت مادربزرگمون قبل مرگ فقط همين رو بهش وصيعت كرده. پدر بزرگمون رو ميگم.
عجيب بود و عجيب تر اينكه عمه بزرگه ي پدرم هم بعد از اينكه پسرش عقد كرد اونم چند روز بعد پر كشيد

و من فكر ميكنم بعد از رسيدن به هدف چقدر سريع اميد هم تمام ميشود و آخر هر ايستگاه، مرگ است .....

Thursday, May 16, 2013

اي بابا



رفيقم بعد يك سال و خورده اي زنگ زده ميگه هنوزم پزشكي ميخوني؟ ميگم نه فعلا كه ليسانسم ميگه خاك تو سرت ميگم ممنون چرا اونوقت؟ ميگه بيا ايران ببين پزشكا كجان بساز بفروشا كجان! طرف با يه زمين كوچيك شروع كرده الان توپ تكونش نميده وقتي ميره ماشين بخوه قيمت نميپرسه هرهفته يه ماشين زير پاشه
دختري نيست باهاش نبوده باشه جايي نيست نرفته باشه 
خلاصه بعد از يك ساعت و خورده اي بله بله درست ميگيد گفتن ، پريدم وسط حرفش گفتم خب مسلمون تو كه اينهمه تعريف ميكني چرا خودت اين كار رو شروع نميكني؟
خيلي حق به جانب گفت ببين از اولشم پول براي من مهم نبوده 
واسه تو پول مهمه كه رفتي رشته پزشكي غير از اين خوشت مياد دست بكني تو دهنومردم؟(منظورش دندون پزشكي بود)، نه ديگه!


تا آخر ماجرا خنديدم ديدم اگه بخوام جدي بحث كنم پير ميشم.

Tuesday, May 14, 2013

زيراكس از خاطرات

پدربزرگ هر صبح پا ميشه راس ساعت ٧ صورتش  رو ميشوره چاي رو ميذاره و. شعله ي كم و ميره پياده روي. راس ساعت نه برميگرده صبحونش رو ميخوره و چايي تازه دمي كه قبل از پياده روي دم كرده.
بعد از جمع كردن صبحانه آروم آروم ميره سمت كتابخونه ي شخصيش تو اتاق عقبي. يه كتاب رو انتخاب ميكنه و ظرف ٣ ساعت تموم ميكنه. اكثرا كاغذ و قلم كنارش هستند تا نكات جديدي اگر تو كتاب پيدا كرد رو يادداشت كنه البته آخر شب مادربزرگ كاغذ هارو جمع ميكنه و ميريزه سطل آشغال.

ساعت ١٢ كه ميشه منتظر مادربزرگ ميشه تا با هم ناجهار بخورند. كاملا پيداس لذتس نميبره فقط براي رفع گشنگي و نياز غذا ميخوره. ديابت و فشار خون هم بي تقصير نيستند مجال هرگونه تنوع طلبي تو غذارو ازش گرفتن.
سيگار پين پايه بلندي رو كه تو كابينت پشتي قايم كرده در مياره و آتيش ميكنه. سلانه سلانه راه ميفته به سمت تخت خوابش آروم دراز ميكشه و بعد از چند دقيقه به خواب ميره. 

پدر بزرگ هر روز كارش اين است و منم كم و بيش تماشاچي اين مسابقه ي خسته كننده. بي انگيزگي موج ميزند بي اميدي و بيداد ميكند و انتظار براي پايان بيش از پيش حس ميشود

و من دارم فكر ميكنم به عاقبت خودم و اين دفترچه خاطراتي كه يك روزش را مينويسند ٣٦٤ روز ديگرش را زيراكس ميگيرند.

خيلي خب تو هم....!

آرو آروم سيگار براي خودش ميسوخت و منم مشغول بازي بازي با استكان چايي كه بيشتر شبيه به آيس تي بود تا چايي لب سوز.
آفتاب كه غروب ميكنه هراي دنيا هم كه باشم دلم لك ميزنه واسه تلويزيون قديمي رنگي پاناسونيك مادر بزرگم و صداي موذن زاده اردبيلي.
سيباي گلابي كه ميشست و ميپيچيد لاي پارچه و با دقت خشكشون ميكرد. و يه دونه از بهتريناشو جدا ميكرد ميداد بهم تا بخورم. نميدونم شايدم بهترين نبود ولي ميدونم بعد از اون هرچقدر هم سيب گلاب خوردم مزه ي سيب گلاباي مادربزرگ رو نميداد. 
وضوشو ميگرفت چادر سفيد گل گليش رو سرش ميكرد و ميرفت تا نماز بخونه.  منم سر از پا نميشناختم و سعي ميكردم هرچقدر كه جا داره تو اين يه ربع بيست دقيقه آتيش بسوزونم. چون مادربزرگ حواسش به نماز بود و دعوام نميكرد. البته هر از گاهي يه الله و اكبر معنا دار خرجم ميكرد ولي خب منم كسي نبودم كه يه الله و اكبر بتونه رامم كنه

نمازش كه تموم ميشد غذا رو ميذاشت رو شعله ملايم و لباساشو ميپوشيد ديت من رو ميگرفت ميبرد پارك نسيم. از شنيدن اسم پارك نسيم حالي به حالي ميشدم واي به حال اينكه بفهمم تو راه مزد خوب بودنم از صبح تا عصر يه بستني قيفيه وانيليه.

پادشاهي به كنار خدايي ميكردم. 

وقتي از اين نوستالژي هاي دوازده سيزده ساله حرف ميزنم بيشترين واكنشي كه ديدم  و شنيدم يه جمله بوده: خيلي خب تو هم حالا همچين ميگه انگار مال چند سال پيشه يا خدايي نكرده مادرجون فوت كردن.... اينهمه وقت حالا بازم ميري!

سخته ولي بايد قبول كنم هرچقدرم تكرار بشن مثل قبل نيست. درست مثل مزه ي اولين هم آغوشي.

Wednesday, May 8, 2013

نون با طعم خون

چطوري كشتيش؟
-با سنگ قند خوردكني زدم تو سرش
چرا كشتيش؟
-حرومزاده ي....
درست حرف بزن آشغال اينجا خونه باباي نداشته ات نيست.
- ... شوهر ننه ام بود، بيست سال از ننه ام كوچيكتر يه سال از من بزرگتر بود
بود كه بود مگه خلاف شرع بود كارش؟ ننه ات راضي پسره راضي تو چه عني هستي اين وسط هاع؟ مملكت چقدر بي قانون شده جقله هايي مث تو مجري شدن. حكم ميدن اجرا ميكنن. بنداز پايين سرتو حرومي. 
- از بي پولي زنش شد، پولدار بود ننه ام گفت اينطوري از گشنگي نميميريم. اذيتم ميكرد هرشب ميومد بهم ميگفت امشب ميخوام....( گريه)
آقام نه معتاد بود نه عرق خور، سرطان داشت، جوونمرگ شد، از بس ننه ام هرجا رفت هر بي كس و كاري بهش بد نگاه كرد و بد بارش كرد نتونست كار كنه.
كار نميدادن بش يا اگه ميخواستن بدن .... كثافتا...( گريه)

+ گريه نكن بنويس

زندگي اينطورياس

اولين پستي كه واقعا مينالم

تصور اينكه كسي در خارج از كشور در حال تحصيل در رشته ي پزشكي باشه براي همه رويايي و زيباست
اما اين رويا وقتي به كابوس بدل ميشه كه نمره هات افتضاح باشن
وقتي خيلي از درس هات رو بيفتي و هر روز منتظر نامه ي دانشگاه باشي كه بيرون انداخته باشن تورو.
وقتي پول قرضي دانشگاه بايد پرداخت بشه و تو كار نداري و دلار خيلي سنگينه اوضاعش.

ديدن آدم هاي دورو برت كه دارن به سرعت برق و باد از كنارت ميگذرن و تو داري درجا ميزني

سختي بد نيست آدم رو ميسازه ولي پير ميكنه راستشو بخواييد
تحمل درد متفاوته
اين درد خيلي برام سنگينه
آستانه ي صبرم پايين
دارم داغون ميشم
همين......

Monday, April 29, 2013

براي مثال ..

دنياي بسته و محدود هميشه الزاما يك سري نابغه تربيت نميكند. غالبا أفراد پرورش يافته متوهم ميشوند، باور ميكنند كسي هستند اما در باطن هيچ. باور دارند حقشان خورده شده و ميتوانستند از جايگاهي كه هستند فراتر باشند.
اشتباه نكنيد جامعه اون هارو از كسي كه قرار بود باشند منع كرده. درست هم فكر ميكنند ميتوانستند بهتر باشند اما فاصله ميان اين بهتر شدن تا اون بهتر شدن زمين است تا آسمان....
اسمش هرچه باشد فرقي ندارد مهم درد آن است كه كم كم بدان دچار ميشويم، بارها ديده شده راننده تاكسي هايي كه از نارو هاي رفيق مينالند و از خاطراتي تعريف ميكنند كه بيشتر رويايشان بوده تا خاطره.... از شركت هاي بين المللي تا در اختيار داشتن بهترين خانه يا ماشين.
نه آنكه همه دروغ ميگويند و به ناچار وارد اين كار شده باشند نه.،اما خب به علت رايج بودن اين حرف ميان رانندگان تاكسي ميتوان حدس زد ناروي رفيق و شريك قديمي سر پوش و بهانه اي شد براي جامعه اي كه از آنها راننده ساخت. همان جامعه ي بسته.

بي تقصير هم نيستيم جدا از آنكه نميتوانيم رفع محدوديت كنيم از جامعه مان هميشه خود را در قالب شاه ديديم بي آنكه بدانيم رداي سرباز هم بر تنمان زار ميزند.

يك كلام رويا هايمان را تركيب كرديم با واقعيت بدون هيچ چاشني منطق طبعا مزه ي خوبي نداشت و نخواهد داشت.

Saturday, April 20, 2013

خاك هاي روي پوتين(1)

ميدوني چيه؟ من هميشه دوست دارم بدونم آخر دنيا كجاست؟
+آخر دنيا؟ همين جاست، دقيقا همينجا كه نشستي و داري خورشيد رو رو سرت حس ميكني....
- اما اينكه هميشه هست.....هر روز همينطوره.
+ آخر آخره...قرار نيست متفاوت باشه..قرار نيست اعجاب انگيز باشه...آخر هم يك نقطه است، كه اسمش خاص تر شده....!هر روز بارها و بارها به انتها ميرسيم بدون اينكه بدونيم. چه فرقي داره؟ شايد اينجا آخرين نقطه ي دنيا ي ما باشه.
+ تو حالت خوبه....
- :) آره زيادي آفتابه.....

Thursday, April 18, 2013

وقتي براي خاموشي

درست زماني كه توقع داريم زندگي خيلي حال بده و شورانگيز باشه به زندگيمون گند ميزنيم.

توقع داريم زندگي شهر بازي باشه پر از سر سره و پر از دستگاه بازي. حتي از اون ديدگاهم ببينيم، ميفهميم زندگي بالا و پايين بايد داشته باشد. يك روز در سرازيري و روز بعد در حال صعود. چند بار تنها در اوج.

زندگي حتما نبايد زيبا باشد. نبايد حتما قشنگ باشد. همينكه بد نباشه زيباست. همينكه درد نباشد زيباست. همان يك لحظه ي غذا خوردن بعد از 2 ساعت آشپزي زيباست. همان يك سيگار بعد از 8 ساعت كار كردن زيباست(بخوانيد خر حمالي).

زندگي اصلا يعني خطر ها و درد هاي زياد و دلخوشي هاي كوچك...همين.

توقعمان را پايين بياوريم.

اصلا چرا؟

بعضي چيزها رو بد ميدانيم بعضي هارو خوب. چرا؟
عرف يعني آنچه كه يك جامعه به آن اعتقاد دارد پس يعني خوب است...چرا؟
ميگوييم اكثريت نظرشان مقبول تر است چون حتما بهتر است....چرا؟

اكثريت مردم ايران در سال 58 به جمهوري اسلامي راي دادند
انقلاب اكتبر با بيشترين مشاركت مردمي روبه رو شد
اندي كنسرت هايش از داريوش بيشتر فروش ميكند

از كجا ميدانيم آنچه ما دوست نداريم بد است و آنچه دوست داريم خوب؟
از كجا ميدانيم لخت گشتن تو خيابون بد است و پوشيده گشتن خوب؟

خوب را از كجا آورده ايم؟ بد را از كجا؟

چرا وقتي يك انسان پرواز كند برايمان عجيب است؟ چون قبلا آن را نديده ايم ، چون عادت نكرده ايم. اما اگر يك كودك نوزاد ببيند چه؟ آيا او هم مثل ما تعجب ميكند؟

عرف بي معناست، خوب و بد مرزي ندارد....هر كس در فكرش يك سري بايد ها و نبايد ها دارد. عرف براي كنترل جامعه به كار ميايد.

Monday, April 15, 2013

يك آرزو...

درست اون روزي كه خيلي خوشحالم و احساس قدرت ميكنم، زماني كه هنوز پير نشدم و ولي ديگر جوان جوان هم نيستم دلم ميخواهد مرگ مغزي شوم. حيات مصنوعي بيهوده است، از صميم قلب آرزو دارم تمام اعضاي بدنم اهدا شود. از پوست گرفته تا ناخن. باقي مانده را هم يا غذاي حيوانات گرسنه كنند و يا بسوزانند.
در زندگي هيچگاه مفيد نبودم، حداقل پس از مرگ مفيد باشم.

آرزوي بزرگيست، خيلي بزرگ، هر كس به اين افتخار دست نخواهد يافت./

Sunday, April 14, 2013

شايد هنوز زود است....!

مگه نميگن علم داره پيشرفت ميكنه؟ يعني عقل اين دانشمندا نرسيده ماها خيلي تنها تر از اونيم كه بتونيم پاي اينترنت از تنهايي در بياييم؟ يعني واقعا درك نكردن بعضي اوقات آدم دلش ميخواد يكيو بغل كنه بشينه زار زار گريه كنه؟

دقيقا كجا؟

خسته ميشويم ديگر، آدميزاد است، يكهو از همه چيز خسته ميشود، از غذا از آب و از هوا. از اون دود سيگاري كه روزي برايش نسخ ميشدي، و از دست تمام كساني كه دور و برت هستند و روزي عاشقانه ميپرستيديشان.

اما آدميزاد دقيقا يكجا ميكند، طوري هم ميكند كه از ريشه قطع شود. بعد آهسته مرگ خودش را ميبينيد و لبخندي رضايت وار ميزند. تا آنجا كه از خواب ميپرد و ميبينيد كه چه....؟

ميبينيد عرق سردي بر پيشانيش نشسته است. آدمي بدون وابستگي كامل نميشود. وابستگي بد نيست، درد دارد نه آنكه ساده باشد نه، اما پايبندت ميكند. اين وابستگي ها اميدت را به زندگي افزايش ميدهد. هم نقطه ي قوتت ميشود و هم ضعف....!

مستقل بودن هميشه زيبا نيست، گاهي بوي يأس و ناميدي ميدهد.

پدر و مادر و خانه و كاشانه و يك عشق.... بهانه هايي براي ماندن.

Friday, April 12, 2013

آرزوهايي كه....

يك روزي يك جايي آرزوهايمان راهشان را از ما جدا ميكنند. آن روزي كه ميان علايق و منطق بايد يكي را انتخاب كني.
منطق هميشه قوي تره، اما ايضا خشن تر. علايق لطيف اند، آرزوهايمان را ميسازند و همه ي اينها مشتقي است از احساسات.

عكاسي، ژورنال،راديو، خبرنگاري، نويسندگي، زندگي در پاريس، لباس هاي عجيب و غريب و دكوراسيون هاي هنري و مدرن، سياست و فلسفه هاي مختلف
كشيدن نقاشي و ساعت ها كتاب خوندن....

تمام آرزوهايي كه ميان دفتر و كتاب و روزمرگي گم ميشوند. تمام آرزوهايت را ميبيني كه دور ميشوند و يك لبخند مليح به تو ميزنند و تو هم بغض كنان ميروي به سوي آنچه خودت" انتخاب دوم" نام نهادي.

علوم پزشكي و پول و فارغ التحصيل شدن هاي بعد 35 سالگي و مردن جواني و.....

و روحي كه به صليب كشيده شد.

Thursday, April 11, 2013

شمارو نميدونم ولي من...

شايد خودكشي يك نوع تسليم شدن باشه و چون انسان بايد دقيقا تا آخرين لحظه، روحيه ي جنگندگيش رو حفظ كنه كار غير قابل قبولي باشه.
اما فراموش نكنيم، خودكشي خودش يك نوع نافرمانيست. نافرماني از تصميمات طبيعت. زودتر از اون چيزي كه بايد، خودت رو خلاص ميكني تا به طبيعت نشون بدي حتي تو مرگ خودت هم، خودت تصميم گيرنده اي.

Tuesday, April 9, 2013

اين درشكه هيچوقت به مقصد نميرسه(قسمت نميدونم چند)

حرفات قشنگه....
-نه حرفام قشنگ نيست، يعني معموليه، ولي تو دوست داري ميدوني چرا؟ چون اين همون حرف هاييه كه تو دوست داري بشنوي. يعني حرف هاييه كه تو دلت مونده، اما من ميگمشون.
انسان دنبال تاييده، دوست داره حرف و فكر خودش رو از زبون ديگران بشنوه، براي همينم هست، ما افرادي رو در زندگي انتخاب ميكنيم كه اونطور كه ما فكر ميكنيم فكر ميكنن...
+اينكه خيلي خوبه...
-آره خيلي قشنگه، ولي منطقي نيست، گرچند منطق زياد هم قشنگ نيست.

Saturday, April 6, 2013

ترس از نگاهش

يك چيزهايي بي آنكه توان گفتن كلامي داشته باشند، طوماري برايت حرف ميزنند، درست مثل چشمانش.شبانه روز هم كه باخودت كلنجار بروي تا دور عاشقي يك خط قرمز بكشي، ميگردد دنبالت و كنجي خفتت ميكند.

بدتر از همه اين جنگي كه ميخواهي پيروزش تو باشي اما، تبديل ميشود به يك درد، و آخر هيچ.

امان از روزي كه اين فرياد درون، تبديل شود به سكوتي مرگبار، و تنها لبخندي مضحك تحويل اطرافيانت دهي.

Friday, April 5, 2013

گاهي از اين سوي داستان

زن ها موجودات عجيبي هستند، نه شيطانند نه فرشته، در اصل تركيبي از هر دوي اينها. اما خودشان هم نميدانند سپيدند يا سياه.
مرد بودن دردناكه، زيرا هيچگاه نميفهمي يك زن چه ميخواهد، اما دردناك تر، زن بودن است، چون خودت هم نميداني چه ميخواهي.

پيچيده اي، عجيبي، مرموز و معماگونه. دوست داري تمامي تضاد ها را تجربه كني، توقعت عجيب و غريب است، مثلا عاشق پسر هرزه كه ميشوي توقع خوب بودن را از او داري، اين تضاد است.

اما تمامي اين تضاد ها باعث ميشود مردها زن ها را دوست داشته باشند، نميدانم، چرا، اما....

بعضي اوقات پيش مي‌آيد ديگر...