Saturday, April 20, 2013

خاك هاي روي پوتين(1)

ميدوني چيه؟ من هميشه دوست دارم بدونم آخر دنيا كجاست؟
+آخر دنيا؟ همين جاست، دقيقا همينجا كه نشستي و داري خورشيد رو رو سرت حس ميكني....
- اما اينكه هميشه هست.....هر روز همينطوره.
+ آخر آخره...قرار نيست متفاوت باشه..قرار نيست اعجاب انگيز باشه...آخر هم يك نقطه است، كه اسمش خاص تر شده....!هر روز بارها و بارها به انتها ميرسيم بدون اينكه بدونيم. چه فرقي داره؟ شايد اينجا آخرين نقطه ي دنيا ي ما باشه.
+ تو حالت خوبه....
- :) آره زيادي آفتابه.....

Thursday, April 18, 2013

وقتي براي خاموشي

درست زماني كه توقع داريم زندگي خيلي حال بده و شورانگيز باشه به زندگيمون گند ميزنيم.

توقع داريم زندگي شهر بازي باشه پر از سر سره و پر از دستگاه بازي. حتي از اون ديدگاهم ببينيم، ميفهميم زندگي بالا و پايين بايد داشته باشد. يك روز در سرازيري و روز بعد در حال صعود. چند بار تنها در اوج.

زندگي حتما نبايد زيبا باشد. نبايد حتما قشنگ باشد. همينكه بد نباشه زيباست. همينكه درد نباشد زيباست. همان يك لحظه ي غذا خوردن بعد از 2 ساعت آشپزي زيباست. همان يك سيگار بعد از 8 ساعت كار كردن زيباست(بخوانيد خر حمالي).

زندگي اصلا يعني خطر ها و درد هاي زياد و دلخوشي هاي كوچك...همين.

توقعمان را پايين بياوريم.

اصلا چرا؟

بعضي چيزها رو بد ميدانيم بعضي هارو خوب. چرا؟
عرف يعني آنچه كه يك جامعه به آن اعتقاد دارد پس يعني خوب است...چرا؟
ميگوييم اكثريت نظرشان مقبول تر است چون حتما بهتر است....چرا؟

اكثريت مردم ايران در سال 58 به جمهوري اسلامي راي دادند
انقلاب اكتبر با بيشترين مشاركت مردمي روبه رو شد
اندي كنسرت هايش از داريوش بيشتر فروش ميكند

از كجا ميدانيم آنچه ما دوست نداريم بد است و آنچه دوست داريم خوب؟
از كجا ميدانيم لخت گشتن تو خيابون بد است و پوشيده گشتن خوب؟

خوب را از كجا آورده ايم؟ بد را از كجا؟

چرا وقتي يك انسان پرواز كند برايمان عجيب است؟ چون قبلا آن را نديده ايم ، چون عادت نكرده ايم. اما اگر يك كودك نوزاد ببيند چه؟ آيا او هم مثل ما تعجب ميكند؟

عرف بي معناست، خوب و بد مرزي ندارد....هر كس در فكرش يك سري بايد ها و نبايد ها دارد. عرف براي كنترل جامعه به كار ميايد.

Monday, April 15, 2013

يك آرزو...

درست اون روزي كه خيلي خوشحالم و احساس قدرت ميكنم، زماني كه هنوز پير نشدم و ولي ديگر جوان جوان هم نيستم دلم ميخواهد مرگ مغزي شوم. حيات مصنوعي بيهوده است، از صميم قلب آرزو دارم تمام اعضاي بدنم اهدا شود. از پوست گرفته تا ناخن. باقي مانده را هم يا غذاي حيوانات گرسنه كنند و يا بسوزانند.
در زندگي هيچگاه مفيد نبودم، حداقل پس از مرگ مفيد باشم.

آرزوي بزرگيست، خيلي بزرگ، هر كس به اين افتخار دست نخواهد يافت./

Sunday, April 14, 2013

شايد هنوز زود است....!

مگه نميگن علم داره پيشرفت ميكنه؟ يعني عقل اين دانشمندا نرسيده ماها خيلي تنها تر از اونيم كه بتونيم پاي اينترنت از تنهايي در بياييم؟ يعني واقعا درك نكردن بعضي اوقات آدم دلش ميخواد يكيو بغل كنه بشينه زار زار گريه كنه؟

دقيقا كجا؟

خسته ميشويم ديگر، آدميزاد است، يكهو از همه چيز خسته ميشود، از غذا از آب و از هوا. از اون دود سيگاري كه روزي برايش نسخ ميشدي، و از دست تمام كساني كه دور و برت هستند و روزي عاشقانه ميپرستيديشان.

اما آدميزاد دقيقا يكجا ميكند، طوري هم ميكند كه از ريشه قطع شود. بعد آهسته مرگ خودش را ميبينيد و لبخندي رضايت وار ميزند. تا آنجا كه از خواب ميپرد و ميبينيد كه چه....؟

ميبينيد عرق سردي بر پيشانيش نشسته است. آدمي بدون وابستگي كامل نميشود. وابستگي بد نيست، درد دارد نه آنكه ساده باشد نه، اما پايبندت ميكند. اين وابستگي ها اميدت را به زندگي افزايش ميدهد. هم نقطه ي قوتت ميشود و هم ضعف....!

مستقل بودن هميشه زيبا نيست، گاهي بوي يأس و ناميدي ميدهد.

پدر و مادر و خانه و كاشانه و يك عشق.... بهانه هايي براي ماندن.

Friday, April 12, 2013

آرزوهايي كه....

يك روزي يك جايي آرزوهايمان راهشان را از ما جدا ميكنند. آن روزي كه ميان علايق و منطق بايد يكي را انتخاب كني.
منطق هميشه قوي تره، اما ايضا خشن تر. علايق لطيف اند، آرزوهايمان را ميسازند و همه ي اينها مشتقي است از احساسات.

عكاسي، ژورنال،راديو، خبرنگاري، نويسندگي، زندگي در پاريس، لباس هاي عجيب و غريب و دكوراسيون هاي هنري و مدرن، سياست و فلسفه هاي مختلف
كشيدن نقاشي و ساعت ها كتاب خوندن....

تمام آرزوهايي كه ميان دفتر و كتاب و روزمرگي گم ميشوند. تمام آرزوهايت را ميبيني كه دور ميشوند و يك لبخند مليح به تو ميزنند و تو هم بغض كنان ميروي به سوي آنچه خودت" انتخاب دوم" نام نهادي.

علوم پزشكي و پول و فارغ التحصيل شدن هاي بعد 35 سالگي و مردن جواني و.....

و روحي كه به صليب كشيده شد.

Thursday, April 11, 2013

شمارو نميدونم ولي من...

شايد خودكشي يك نوع تسليم شدن باشه و چون انسان بايد دقيقا تا آخرين لحظه، روحيه ي جنگندگيش رو حفظ كنه كار غير قابل قبولي باشه.
اما فراموش نكنيم، خودكشي خودش يك نوع نافرمانيست. نافرماني از تصميمات طبيعت. زودتر از اون چيزي كه بايد، خودت رو خلاص ميكني تا به طبيعت نشون بدي حتي تو مرگ خودت هم، خودت تصميم گيرنده اي.

Tuesday, April 9, 2013

اين درشكه هيچوقت به مقصد نميرسه(قسمت نميدونم چند)

حرفات قشنگه....
-نه حرفام قشنگ نيست، يعني معموليه، ولي تو دوست داري ميدوني چرا؟ چون اين همون حرف هاييه كه تو دوست داري بشنوي. يعني حرف هاييه كه تو دلت مونده، اما من ميگمشون.
انسان دنبال تاييده، دوست داره حرف و فكر خودش رو از زبون ديگران بشنوه، براي همينم هست، ما افرادي رو در زندگي انتخاب ميكنيم كه اونطور كه ما فكر ميكنيم فكر ميكنن...
+اينكه خيلي خوبه...
-آره خيلي قشنگه، ولي منطقي نيست، گرچند منطق زياد هم قشنگ نيست.

Saturday, April 6, 2013

ترس از نگاهش

يك چيزهايي بي آنكه توان گفتن كلامي داشته باشند، طوماري برايت حرف ميزنند، درست مثل چشمانش.شبانه روز هم كه باخودت كلنجار بروي تا دور عاشقي يك خط قرمز بكشي، ميگردد دنبالت و كنجي خفتت ميكند.

بدتر از همه اين جنگي كه ميخواهي پيروزش تو باشي اما، تبديل ميشود به يك درد، و آخر هيچ.

امان از روزي كه اين فرياد درون، تبديل شود به سكوتي مرگبار، و تنها لبخندي مضحك تحويل اطرافيانت دهي.

Friday, April 5, 2013

گاهي از اين سوي داستان

زن ها موجودات عجيبي هستند، نه شيطانند نه فرشته، در اصل تركيبي از هر دوي اينها. اما خودشان هم نميدانند سپيدند يا سياه.
مرد بودن دردناكه، زيرا هيچگاه نميفهمي يك زن چه ميخواهد، اما دردناك تر، زن بودن است، چون خودت هم نميداني چه ميخواهي.

پيچيده اي، عجيبي، مرموز و معماگونه. دوست داري تمامي تضاد ها را تجربه كني، توقعت عجيب و غريب است، مثلا عاشق پسر هرزه كه ميشوي توقع خوب بودن را از او داري، اين تضاد است.

اما تمامي اين تضاد ها باعث ميشود مردها زن ها را دوست داشته باشند، نميدانم، چرا، اما....

بعضي اوقات پيش مي‌آيد ديگر...

براي مهدي مرادپور

مهدي را زياد نميشناختم، يعني دروغ چرا اصلا نميشناختم خيلي اتفاقي وارد صفحه ي فيس بوكش شدم، استاتوس هايش را كه خواندم فهميدم خيلي با من فرق دارد. يا بهتر بگويم خيلي با ما فرق دارد، شعروگرافي هايش، استاتوس هايش، شعر هايش، اصلا فيلم هايش، زميني نيست....عاشقي را بازي نميكند، زندگي ميكند كه اين سخت است.

روياپردازي نميكند، در رويا زندگي ميكند، لحظه لحظه هايش عبادت است. چقدر سخت است مثل مرادپور بودن. چقدر سخت است درس عاشقي دادن، چقدر سخت است مثل اون دبير عشق باشي و چندين دانش آموز شيفته را همراه خود كني.

مرادپور عكاس نيست، شاعر هم نيست، تنها زندگي را از دالان بهشتي ميبيند كه من و من ها نميبينيم.مرادپور خوب ميداند، رئاليسم دشمن بشريت است، براي همين ايده آليسم رو تعريفي ديگر برايش نوشته است....!
نیکی ماندگاری بود
اولین سخن شیطان
که انسان را برای بوسیدن دست پاچه می کرد
زمان اندک است و نیوتن زیر درخت
سیب را نچینی
علم دست مالیش می کند و ماجرا را به نفع متر و سانتی متر پایان می دهد
هنر طغیان است
ثابت کن
جاذبه زن از جاذبه زمین بیشتر است

مرادپور


Thursday, April 4, 2013

از اين زاويه...!


همه چيز جالبه تا وقتي خيلي جدي به قضيه نگاه كني و از سمت خودت
زندگي يه بازيه
سعي كن بازي كني
اگر نميخواي از بازي كنار بري بازي كن
گرگ نشو هيچوقت
ولي هيچوقت هم نذار بازيت بدن
بعضي وقتها زندگي رو كه از چشم ديگران ببيني
حتي برات لذت بخش ترم ميشه
و شايد بازي كردن آسون تر
نميدونم ولي من به اين بازي ميگم
زندگي

بعضي وقتها اشتباه ميشه....!


مشكل اينمه كه فكر ميكنم ذهنمون مثل وايت برده
خير
ذهن مثل وايت برد نيست
ذهن مثل خميره
بايد انقدر شكل بدي بهش
تا شكل واقعي خودش رو پيدا كنه

Tuesday, March 26, 2013

تن تن يا خود من؟

پسرك ماجراجويي كه هر كاري كرد و هر خطري را به جان خريد، به اسم اينكه خبرنگار است. داستان تن تن به قلم هرژه هرچه هست و بود جذاب بود حتي اگر هيچ شباهتي به زندگي واقعي نداشت و از حمله ي آدم فضايي ها هم باورنكردني تر بود يا از ايلياد و اوديسه يا شاهنامه هم حماسي تر بود، طرفدار داشت.

دليلش را در خودمان كه جستجو كنيم ميفهميم، يك دليل، آنهم لذت هيجان و علاقه به ماجراجويي كه البته هيچوقت حس انجامش را نداريم، ترجيح ميدهيم دورا دور يا كتاب بخوانيم و اين حس را تجربه كنيم يا فيلمش را ببينيم.

داستان هاي شاهنامه و دلاوري هاي رستم هم همينطور است، خبري نيست از واقعيت اما دلمان ميخواهد يك تنه جنگاوري كنيم، دلمان ميخواهد يك تنه ريخت يك سرنوشت را تغيير دهيم، اما چون نميتوانيم، در كتاب دنبال آن ميگرديم و در دستان رستم پيدايش ميكنيم.

وقتي در يك خان زندگي مانده ايم، دل خوش ميكنيم به فتح هفت خوان رستم دستان./

خلق اثري كه مرگ ندارد

هميشه دلم ميخواست اثري خلق كنم كه مرگ نداشته باشد. هر سني و هر قشري با تجه به زاويه ي ديد خودش نتيجه گيري و درك مخصوص به خودش رو داشته باشه.

الحق و الانصاف آنتوان دوسنت اگزوپري حق مطلب را خوب ادا كرده است. نامه هايي به مادرم و به خصوص به خصوص،به خصوص "شازده كوچولو" هر سني كه باشي و شروع به خواندنش كني، چيز جديدي كشف ميكني. برداشتت متفاوت خواهد بود. به كل با كتاب ارتباط برقرار ميكني اما هر سني تفاوت هاي خودش را دارد. چه سنت زياد باشد چه كم به هرحال از خواندن كتاب لذت ميبري.

و اين حفره اي كه هيچگاه نويسنده هاي ايراني نتوانستند آن را پر كنند. شايد صمد بهرنگي تلاشش را كرد.

Sunday, March 24, 2013

قاضي

قبل از اينكه از شكست خودتون تو يك مسابقه ناراحت بشيد و افسوس بخوريد، ببينيد داور و قاضي مسابقه كيه. بازي ها هميشه عادلانه نيست قضاوت ها هميشه بر اساس عدل نيست.

حتي وقت پيروزي درست قبل از اينكه باد غرور بگيرتتون همين فكر رو بكنيد.

محافظه كاري يا دو رويي؟

نسل پدرانمان، بيچاره ترين و بدبخت ترين نسل هستند. نبينيد مارا تا خرتناق گوشه ي رينگ گير انداخته اند هي فشار مي‌آورند به خرخره مان تا با اصول و قواعد آنها پيش برويم. نگاه كنيد به اينكه اين نسل پرس شده است از سنت و مدرنيته. نفهميد وقتي در اطاق را بست و از پسرك و يا دخترش پرسيد مشكلش چيست، پس از شنيدن دردسر فرزند جوان يا نوجوانش بايد چه عكس العملي داشته باشد، خودش را گول بزند و ليبرال وار عمل كند و يا محافظه كارانه و سنتي؟

نفهميد وقتي دختركش از درد پريود به خودش پيچيد بايد اورا در آغوش بگيرد يا گونه هايش سرخ شود.
نفهميد وقتي پسركش از عشق دختر همسايه شب ها گريه كرد با او از دوران نوجوانيش صحبت كند يا به شدت پسركش را سركوب كند تا هواي عاشقي از ذهنش بپرد.

خودش دين را لمس نكرد، اما مجبور بود تظاهر به دين داري كند، حالا نميداند بايد در مقابل سوال ها و پرسش هاي چالش انگيز فرزند پرسشگرش دين را به نقد بكشد و سوال هاي خودش را هم جواب دهد و اندكي ارضا شود يا به همان كاري را بكند كه پدرش كرد، فرار؟

نميداند بايد محافظه كار باشد يا مدرن؟
نسل پدرانمان خودشان هم نميدانند جزو كدام دسته اند، تمام عمرشان يك دوگانگي روحشان را ميخورد.

اميد به ظهور يك ناجي

عقب افتادگي در ميان اديان دقيقا به خاطر اميد به ظهور يك ناجي است. جماعتي كه انتظار داشته باشد يكه سواري بر مشكلاتشان بتازد و يكباره همه را از بدبختي نجات دهد، بلاجبار تا لحظه ي مرگش در باتلاق بلا گرفتار خواهد شد بي آنكه دست و پايي بزند آرام آرام با يك اميد كذايي به قعر باتلاق فرو ميرود و محو ميشود و فكاهي تر و مسخره تر اينكه تا آخرين لحظه شاخه را ميبيند اما انتظار يك دست از يك عالم ديگر دارد براي نجات. ذل ميزند به شاخه اي كه ميتواند آخرين اميدش براي نجات باشد و درنگي ديگر چشمانش هم در باتلاق غرق ميشود.

خنجر از پشت

هرچقدر يك آدم بد باشد، بازهم نبايد طعم خنجر را از پشت سر حس كند. براي بشار اسد ناراحتم، كسي كه قرار بود محافظ جانش باشد، حالا شد بلاي جانش، اين خيلي دردناك است.

هرچيزي يك قاعده و قانون دارد، حتي مبارزه. هيچكجا در هيچ تاريخي در هيچ افسانه اي در هيچ شاهنامه اي خنجر از پشت زدن نشان قدرت نبوده، نشان سياست نبوده. تنها نشان پستي و دو رويي بوده.

بشار اسد چقدر به اين روزهاي ما شبيه است، خنجر هايي كه از پشت روانه ميشوند آنهم از سوي چه كسي؟

از سوي نزديك ترين هايمان، كساني كه قرار بود مرهم زخمهايمان باشند، نه دليل زخممان.