Thursday, January 24, 2013

قمارباز(2)

دني؟ تو يه قمار باز بزرگي، بزرگترين دروغ زندگيت رو كي گفتي...! اصن به كي گفتي؟
- ميدوني؟ عجيبه، ولي من بزرگترين دروغ زندگيم رو به خودم گفتم،

وقتي گفتم، فراموشش كردم....!  من هيچوقت فرامشش نكردم جك..! هيچوقت..! فقط يه بلف زدم، بلفي كه چون از اول باورم نشد، هيچوقت حريفم هم باور نكرد..!

Wednesday, January 23, 2013

هيچ فرقي ميان ما نيست...!

ما انسان ها ذاتا بت سازي را دوست داريم. فرقي ندارد چه، كه، كجا...! هرجا باشيم، و از هركجا باشيم باز هم ميل به امامزاده سازي در ما زياد است.
انسان هيچگاه بي مكتب نزيسته است. حتي بي مكتبي را هم مكتبي كرده است.

مسلمانان به محمد ايمان دارند، كليمي ها به موسي، بهايي به بها الله، عيسوي به عيسي...! 
اينها نمونه هاي ديني آن، اما چپي ها ماركس و لنين را ميپرستند، راستي ها روسو را بر سر ميگذراند، بماند همين خوي قهرمان پروري و شاهنامه سازي هم دقيقا از همين ذات بت سازي پديد مي آيد.

حس آرامش يعني....!

لبخند پدر، آغوش مادر، صداي آب روان، ديدن منظره ي سبز، غرق شدن ميان كتاب....!


آرامش يعني خودباوري، پيدا كردن خود. خودي كه سالهاست گم شده است ميان حرف هايي كه خودش هم بيزار است از آنها.

اين بازي ادامه دار و خنده دار است...!

دين دار ها معتقدند آنچه ميگويند درست است پس برايش ميجنگند، ترور ميكنند، خراب ميكنند.
بي دين ها معتقدند چيزي كه آنها ميگويند درست است، پس برايش ميجنگند، هركس بر خلاف آنها حرف زد بر بر محسوب ميشود.

دين دار ها روسري بر سر ميكنند، بي دين ها روسري را از سر برميدارند.
دين دار ها سكس را قبل از ازدواج بد ميدانند، بي دين ها سكس نداشتن را املي...!


خنده دار است، اين مردم بيش از آنكه به دنبال راه درست باشند، به دنبال يكسان سازي هستند.

ستيز،ستيز، ستيز(2)

انسان ها در حوضه ي خصوصي يكديگر وارد ميشوند، افرادي كه قبل از ازدواج سكس دارند را نفرين ميكنند، با آنكه اينكار به آنها ضربه اي وارد نميكند. اگر قدرت داشته باشند، همجنسگرايان رو به بدترين نحو از بين ميبرند.با آنكه هرآنچه در تخت خواب ديگري اتفاق بيفتند به آنها ربطي ندارد.


تنها يك نتيجه ميتوان گرفت: انسان ها اجازه نميدهند، هيچكس بر خلاف عرف ساختگي آنها حرفي بزند، هر آنچه جديد باشد، بر خلاف باور هايشان باشد (باور هايي كه هيچكدام ثابت نشده درست باشد)، بر خلاف كردار هميشگيشان رفتار كند. حذف ميكنند چون انسانها ستيز را ترجيح ميدهند بر صلح.

صلح برايشان هيجاني ندارد.

ستيز، ستيز، ستيز...!(1)

انسان ها عجيبند، عجيب. از آرامش و صلح زيبا سخن ميگويند، اما خوي وحشي بودن در آن ها نهادينه است. هركس بر خلاف نظرشان باشد، به نوعي به دنبال حذفشان هستند، اديان با آنكه عمدتا معبود يكسان دارند، هيچگاه صلح نكرده اند. به جاي آنكه يك راه را نشان دهند، چندين راه جلوي پاي بشر گذاشته اند و هركدام معتقدند راه خودشان بهترين است.

سكوت، سكوت، سكوت...!

لازم نيست هميشه حرف بزنيم. لازم نيست هميشه چيزي براي گفتن داشته باشيم، بنويسيم و يا ابراز عقيده كنيم، بعضي وقتها كافيست، يك لبخند بزنيم، سيگاري آتش كنيم، موسيقي ملايم (ترجيحا سينما پاراديزو) و بگذرانيم...!

خيلي هايمان براي بحث كردن پير شده ايم...!

حرف نزن...!

بحث كردن معنايي نداره، چون هيچكس به دنبال تبادل نظر و ايده جديد نيست. حتي كسي نميخواهد تغيير عقيده بدهد. در هر سني فرقي ندارد، تنها به دنبال آن هستند كه يك موافق پيدا كنند.

بهترين كار اين است، هنگام بحث با آدم هايي كه اصطلاحا مرغشان يك پا دارد، سكوت كني، لبخند بزني، بگويي تو درست ميگويي.


يقين داشته باش، اين كار از آتش هم بيشتر ميسوزاندشان.

ژست آدميزاد...!

ملتي كه كه از بالاي دار رفتن همنوعشان خوشحال ميشوند، فرياد ميشكند و شادي برپا ميكنند، آن ملت خيلي وقت است كه مرده، تنها ژست زنده بودن را دارد...!

Tuesday, January 22, 2013

نمايش صورتك ها...!

ديروز نمايش صورتك ها بود...! من هم شركت كردم، جايزه ي غمگين ترين صورتك را به من دادند...! اما هرچه اصرار كردند صورتك را بر نداشتم تو صورت خوردم را ببينند...!

آخه من بهشون دروغ گفته بودم، اون صورتك، همون صورت خودم بود...! غمگين ترين صورتك صورت من بود...!

وقتي خدا رو محكوم كردم...!

خدايا نميگذرم ازت خيلي رك و رو راست..! نميگذرم ازت از اينكه قدرت گريه كردن رو به مرد ندادي...!

خدايا تا آخرش نميگذرم ازت...!

مستي...!

يه وقت هايي مشروب ميخوري كه جرات پيدا كني...! نه اينكه يادت بره. مشروب يادت نميبره چيزيو، تازه يادت هم مياره. مشروب ميخوري كه بشيني با خيال راحت به خودت فحش بدي، هرچي ميخواي به خودت بگي، بعدش بشيني زار زار گريه كني...!



بايد بزني بري...!

بايد بزني بري، بايد بري وقتي خيابون ها بوي اون رو ميده، وقتي هرجاي اين شهر ياد و خاطره ي اونه، بايد بري وقتي ديدي لباس هات همه با سليقه ي اون خريده شده. بايد بري وقتي ديدي آهنگ هاي خاطره انگيز به اين دليل قشنگن كه به يادش گوش دادي، يا با اون گوش دادي...! بايد بذاري بري، بايد بري از اون بري. چون اينجا نميتوني حل كني...!

فقط بايد تو اين شرايط صورت مسئله رو پاك كني، چون هيچ جوابي نيست براي اين مسئله به اين سختي...!

بايد بري وقتي دوستش داشتي، داري، خواهي داشت و اون دوستت هيچوقت نداشت...!

وقتي كه اينجا تاريك شد...!

كم نيستند، آدم هاي دور و برمون، كه هيچ حرفي نميزنن، هميشه يه لبخند ساده به لبشونه، با كسي تعامل ندارن، بحث نميكنند، خيلي راحت ميگذرند، سايش ايجاد نميكنند...! تو خودشونن، هرچي ميگي ميگن نميدونم شايد...! شايدم بعضي وقتها ببينينشون كه دارن با خودشون حرف ميزنند..!

اين آدم ها به خدا مريض نيستند، ديوانه نيستند، فقط خسته اند، فقط بريده اند. احمق بودن، يه جا بد ضربه خوردن...! حالا شما هي بهش طعنه بزن، بگو چرا اينطوري؟ چرا تو خودتي...! خب بگو، بگي چيزي حل نميشه، فقط يه تير به بدن بي جونش ميزني...!

ظرفيت...!

هيچوقت به درد كسي نخنديد...! نگيد اين كه چيزي نيست...ظرفيت ها براي پذيرش درد متفاوته، يكي كل دار و ندارشم از دست بده، آخ نميگه، دمش گرم، خيلي قويه بازم پا ميشه...! يكي با يه تلنگر جوري ميشكنه، كه ديگه هيچوقت، ديگه هيچوقت ترميم نميشه...!

خسته ام خدا جون...!

خداجون، بيا بازي كنيم، قايم با شك...! من چشم ميذارم، تو هم بيا و مردونگي كن نذار چشامو ديگه باز كنم...!

خداجون آخه خيلي خسته ام...! كاش ميشد گفت، اما بايد ديد، تا نيايي ديدنم، نخواهي ديد...! تو هم كه جات اين پايينا نيست، بذار من بيام ببينمت، اگه ديدي راست بود، برم نگردون...!

شايد واقعي باشد..!

مغرور بود، ميگفت گريه نكرده، فقط چند بار، انگشت شمار، حتي از انگشت هاي يك دست هم كمتر. براي خودش افتخار ميدانست. ميگفت با اينكه دختر است اما قويست. هيچوقت به تفاهم نرسيديم، لااقل سر اين موضوع. من ميگفتم آدمي با گريه خالي ميشود. درد ها قابليت سنگ شدن دارند. اگر اشك نشوند سنگ ميشوند، قلب را سنگي ميكنند. ميگفت خيال پردازي، ادبي حرف ميزني،گريه كني، ديگران، ميفهمند چگونه شكست را تحميلت كنند. ميگفتم نه، گريه سلاحيست، براي آنكه زماني تنها شدم، پس از يك جنگ طاقت فرسا با افرادي كه دورو برم هستند و دايم در حال جنگند، از آن استفاده كنم، تا نيمه جاني برگردد بر من.
ميخنديد، ميخنديد...!
روزي كه داشت ميرفت، اما شكست، گريه كرد، اشك ريخت، من برعكس هميشه و قولي كه به خودم داده بودم، گريه نكردم، بغلش كردم، گذاشتم گريه كند، بي مهابا اشك ميريخت، نميتوانستم كنترلش كنم. او داشت مرا ترك ميكرد، ولي گويا خودش خودش را داشت ترك ميكرد. ميگفت ميدانم بهتر از تو ديگر پيدا نميكنم. ميدانم هيچكس جز تو مرا اينگونه دوست نخواهد داشت، هق هق ميكرد. سرفه هاي پشت سر هم، آنقدر كه تا حالت تهو پيش ميرفت، از بس اشك ميريخت. ولي من عين يك مجسمه، خشك، تنها بغلش ميكردم و بهش اميدواري ميدادم. خنده دار بود، يكي بايد مرا اميدواري ميداد، من داشتم به سرعت نور به پوچي ميرسيدم از رفتنش.
برايش قهوه خريدم، همانطور كه دوست داشت، نگاه به قهوه ميكرد، اشك هايش سرازير ميشدند، دقيقا از همانجايي قهوه خريدم، كه ديدمش، كه صحبت كردم، كه پيشنهاد دوستي دادم، كه عشقم را آنجا پيدا كرده بودم. كه بعد از مدرسه آنجا ميبردمش...!

عقده ي چند سال گريه نكردنش را خالي كرد، نميدانم، اما انگار ويروس گريه نكردنش را به من منتقل كرد. پس از آن روز من ديگه هيچوقت گريه نكردم. هيچ چيز مرا به گريه ننداخت. تنها لبخند مليحي كه از صد بار ناله و شيون هم اندوه بار تر بود و هست.

فكر ميكنم سنگي شده ام، دقيقا از همانچه ميترسيدم.

وقتي خنديدم...!

مادر بزرگم، گريه ميكرد، ميگفت به حق علي اگه پسرم زن بگيره، بچه ي اولش به دنيا بياد، خدا كنه به حق همين وقت عزيز، پسر بشه، مادرت اينا سقف واسه خودشون بگيرن، شوهر خاله ات كار پيدا كنه، و آقابزرگتون اين درد كمر دست از سرش برداره كه عين خوره افتاده به جونش...، خدايا به حق فاطمه زهرا تو هم دانشگا قبول شي، بري سر درس و مشقت، دكتر بشي، تاج سرمون بشي يه سفره ابالفضل ميندازم.
مادربزرگ خودش بلند نميشد، زانو هايش ساييده شده بود. چشمانش كم سو بودن، سال ها بود لكه آورده بود. دستانش آنقدر ميلرزيدند كه درست نميتوانست حتي قاشق دست بگيرد. دلم برايش سوخت. خيلي. اما اميدش را ستودم، نميدانم چرا بي هوا به جاي گريه، فقط خنديدم. فقط خنديدم.

اين حرف ها بوي گريه ميدهد...!



براي عاشقت شدن، يك نگاه كافي بود
براي فراموش كردنت،
يك عمر هم كافي نبود...!

خطر....! خطر...!

ميگفت وقتي رابطه اي رو تموم نكردي وارد رابطه ي ديگه نشو. راست ميگفت، خودش سالها بود كه دور هرگونه رابطه اي رو خط كشيده بود. ميگفت خطرناكه. ميگفت ضرر داره. نه براي خودش، براي كسي كه بخواد وارد زندگيش بشه. ميگفت هنوز عشق اولش رو فراموش نكرده، ميگفت خطرناكه، ميگفت اگه رفتي، هنوز تو فكر قبلي بود يعني جنايت كردي، وقتي خوابيدي اما يادت به ياد قبلي بود، يعني آدمكشي. ميگفت وقتي بوسيدي اما ياد لب هاي عشق اولت بود يعني ترور....! ميگفت اگه هنوز لباس هات رو به سليقه ي اون ميخري، بدون گير كردي، ميگفت براي اينكه سراغ كسي نري، آينه هارو بشكن، رو ساعت ديواريت رنگ بپاش. برشون ندار، نه...! چون بدوني روزي بودن، چون بفهمي روزي به گذر زمان اهميت ميدادي، تو آيينه خودت رو نگاه ميكردي. 

خيلي تلخ حرف ميزد، اما راست ميگفت. نميدونم شايد هم همه ي تلخ ها حرف راستند، يا تمام حرف هاي راست، طعم تلخي دارند.